فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و هشتم - ب

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و هشتم - ب

ویرایش: 1396/2/9
نویسنده: chaampol
لباس جدیدات بپوش هانی... امروز قراره لباس عروس انتخاب کنیم. احتمالا بعدش یه سر میایم
خونه ی ما... مامانم می خواد ببیندت... انگار دلش برای عروسش تنگ شده!
دلشوره گرفت. مادر نامدار را بعد از خواستگاری ندیده بود. نگران برخورد سردش بود.
سیما دلداریش داد که | اگه دوست نداشت تو رو ببینه که به پسرش نمی گفت تو رو ببره
پیشش؟|
بعد، از بین لباسهای تازه، براش انتخاب کرد و با کلی سفارش و دعا، همراه نامدار فرستادش.
مزونی که برای لباس عروس رفتند، دوست قدیمیِ آذر بود.
هانیه به دو لباسی که خیاط جلوش گرفت نگاه کرد و متعجب به نامدار چشم دوخت که با ژست
خاصی کنارش در مبل فرو رفته بود و با دقت، طرح لباسها را ارزیابی می کرد.
- اینا خیلی بازن...
خیاط، زودتر از نامدار جواب داد.
- خانوم راد این دو تا رو پسندیدن... توی این زمانِ کم، فرصت دوختن یا آوردن از خارج
نیست... اینا بهترین کارامن... اگر به خاطر سرما میگی، روشون شنل می خوره. مگه جشنتون توی
باغه؟!
نامدار فقط گفت نه. و از هانیه خواست لباسها را پرو کند.
بی میل بلند شد و به اتاق پرو رفت.
با کمک خیاط، هر دو لباس را پوشید. با اینکه هیچ کدام آستین نداشتند و یقه هاشان باز بود، ولی
لباس عروس که بودند! خودش را که در آینه دید، حس عجیبی زیر پوستش دوید... مثل
عروسهای واقعی شده بود!
خیاط خواست نامدار را صدا بزند ولی هانیه اجازه نداد. نمی توانست بگذارد نامدار او را در آن
لباسِ باز ببیند.
انگار حقِ مخالفت نداشت. نامدار هم این حق را برای مادرش قائل شده بود که برایش لباس
عروس انتخاب کند. آن را که پوشیده تر بود انتخاب کرد و از اتاق خارج شد.
نامدار متعجب پرسید: پوشیدی؟!
خیاط با لبخند و شیطنت گفت: مثل ماه شد عروستون... اما خواست تا شب عروسی منتظر بمونید
که یه دفعه ای سوپریز بشید!
لبخند شیفته ای روی لبهای نامدار نشست. هانیه نفس راحتی کشید و گفت: اینو انتخاب کردم.
نگاه خیره ی نامدار، رفت روی لباس و برگشت.
- مبارکه عزیزم!
از نگاه و کلام عاشقانه اش جلوی خیاط معذب شد. به رفتار جدی و پر غرور او چشم دوخت که
حساب کتاب کرد و جعبه ی بزرگ لباس را برداشت.
بعد از آن، برای خرید حلقه و سرویس جواهر رفتند. هانیه نتوانست بگوید مادرش یکی دو بار
خواسته بزرگترها برای خرید طلا و لباس و آینه و شمعدان، همراهشان باشند. نامدار هم کسی را
نیاورده بود.
تنها چیزی که از خریدها واقعا خوشش آمد، حلقه اش بود؛ ساده ولی شیک.
قیمتها، برق از سرش می پراند ولی نامدار، با همان جدیت و جذبه ی همیشگی که فقط در مواقع
تنهایی شان کنار میگذاشت، از هانیه می پرسید |خوشت میاد؟| و می خرید.
اگر می خواست زن امیرعلی بشود، از این خبرها نبود! امیرعلی کجا و نامدار کجا؟! ولی حاضر بود
بدون هیچ مراسم و خرید و سر و صدایی با امیرعلی ازدواج کند.
بعد از ناهار، به دیدن آذر رفتند.
دلهره ی هانیه برگشته بود.
نامدار تا رسیدن به خانه شان، براش حرف زد. می خواست ذهنش درگیر موضوعی غیر از دیدار با
مادرش شود.

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و هشتم - ب نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و چهل و هشتم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى