فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و هفتم - ب

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و هفتم - ب

ویرایش: 1396/2/9
نویسنده: chaampol
ه اش را می گیرد.
- نه... ما فکر می کردیم در جریانی... حتما دلیلی داشته که آقای راد حرفی بهت نزده.
چه دلیلی؟! نمی داند نامدار کی فهمیده... ک ی امیرعلی بهش گفته... ولی قطعا نگفتنش دلیلی
نداشته غیر از دلخوری و سکوتِ بعد از شنیدنِ حرفهای خودش و امیرعلی.
- نازنین بچه ی شماست؟!
لبهای شکوه روی هم فشرده می شوند. بازدمش را با مکث بیرون می دهد.
- نازنین دختر منه... به دنیا نیاوردمش ولی خدا شاهده برام از نهال که خودم زائیدمش،
عزیزتره...
ابروهای هانیه بالا می ماند.
- یعنی... نازنین نه دختر شماست، نه امیرعلی؟!
شکوه معترض، ملتمسانه تکرار می کند: نازنین دختر منه... من مادرشم... خودم بزرگش کردم.
مهربان، دست شکوه را نوازش می کند.
- پدر و مادر نازنین توی بمبارون کشته شدن... کردستان...
لب می زند |خدای من...|
- پدر شکوه، خدا بیامرز، توی تعاونی و امداد مناطق جنگی خیلی زحمت کشید... بعدشم مسئول
رسیدگی به آواره های جنگ بود که خونه و زندگیشون نابود شده بود...
اشک شکوه، بی صدا می چکد.
- پدر و مادرش شهید شده بودن... فقط شیش ماهش بود... نمی دونم چرا مثل بقیه ی بچه هایی
که براشون توی شیرخوارگاها جا پیدا می کرد، نازنینم نبرد... گفت موقتا پیش ما باشه...
صداش می لرزد. چشم می بندد و اشکهاش راه می گیرند.
- هنوز سر و تنش کبود بود... هم آقام، هم مادرم دوستش داشتن... دلشون براش سوخته بود...
اما من از همون لحظه ی اول عاشقش شدم... همه مون بهش عادت کردیم... از خواب و خوراکم
می زدم تا خودم بهش برسم... مادری کردن بلد نبودم... خود نازنین بهم یاد داد چطور مادر
باشم... می خواستم بهم بگه مامان... آقام گفت خوبیت نداره... مادرم گفت جوونی... پس فردا می
خوای ازدواج کنی... درست نیست نازنین عادت کنه بهت بگه مامان... زبون که باز کرد، بهم گفت
شکوه... شکوه جون...
مهربان دست می کشد روی سر شکوه
علی که آزاد شد، حاج فتاح، پدر شکوه خبرشو آورد... چند سال بود با رضا آشنا بودن... از همون
وقت که علی مفقود شد... خدا رحمتش کنه... خیلی برای علی زحمت کشید... وقتی برگشت، یه
آدم دیگه شده بود... افسرده بود... صبح تا شب کنج اتاق ساکت می نشست. با صدای گنجیشکا
هم اعصابش به هم می ریخت و داد و بیداد می کرد... هیچیش به اون علی که رفت جبهه شبیه
نبود... حاج فتاح به دادش رسید... با رضا واسه خاطر درمونش خیلی دوندگی کردن...
شکوه لبخند بی رنگی می زند.
- با آقا جونم اومده بودن خونه مون... نازنین ساکت گوشه ی اتاق نشسته بود... دیده بودش...
برده بودش توی حیاط و باهاش بازی می کرد... آقا جونم خیلی علی آقا رو دوست داشت... علی آقا
هم عاشق نازنین شده بود...
لبخندش رنگ می گیرد.
- فکر کنم به خاطر نازنین هم با من ازدواج کرد!
مهربان، اخم پر محبتی می کند.
- از کجا می دونی نازنینو بهونه نکرد برای رسیدن به تو؟!
می خواهد بپرسد |نازنین می دونه؟ همه ی خانواده می دونن؟| ولی جمله ی مهربان، باز چیزی
مثل حسادت به جانش می ریزد.
صدای در ورودی می آید.
مهربان آرام می گوید: اومد... اشکاتو پاک کن مادر.
نازنین، با صورتی بشاش و لبخندی که به لبهاش چسبیده وارد آشپزخانه می شود.
نگاه مات و مستقیمش باعث می شود نازنین معذب شود.
مهربان همانطور که بلند می شود، می گوید: یا علی... این آش اول ماهتو بده بخوریم تا آخر ماه
سلامت باشیم!

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و هفتم - ب نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و چهل و هفتم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى