فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاه و ششم - الف

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاه و ششم - الف

ویرایش: 1396/2/9
نویسنده: chaampol
🔻اگه این تفاوت سنى، این تمول انقدر برات ناگوار بود و هست ،یادت نره
که همین بزرگتر بودن ،همین ثروتمند بودنش باعث شده که از هر مرد دیگه اى بیشتر به تو توجه
کنه و بیشتر قدرتو بدونه،... متوجه موقعیت ممتازى که الان تو جامعه دارى .هستى؟!....امیدوارم
شوهرت و خوب شناخته باشى ،توی همون زمان کم، من متوجه شدم که مرد بسیار با سخاوتیه و
احساس مسئولیت به حد اعلا درش وجود داره...
مهربان یک ابروى خود را بالا مى دهد و نگاه نافذش را مستقیم به چشمهاى هانیه مى دوزد.
- من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر... محبتى که اون مرد به تو داره، عمیق و ریشه داره
.مطمئنم که زنهاى زیادى به موقعیت تو احساس حسادت مى کنن... از یه دید تازه به زندگیت نگاه
کن.
تکیه مى دهد به صندلیش و حرف آخر را مى زند.
- همه ی ما آدما، براى بودن و زندگى کردن و استوار موندن ، نیاز به دوست داشتن و دوست
داشته شدن داریم ،درست مثل هوا که زندگى بخشه...
آهى مى کشد.
- گاهى تو زندگى ادم ...ممکنه شخصى ...حسى...،در مقطعى ....بشه همون هوا ...جریانى مى شه
لطیف و خنک، و نسیم وار از دل ما مى گذره ... لطافتش ممکنه همیشه تو ذهن موندگار باشه ...
ولى یادت نره ! یه نسیم هیچوقت به عقب بر نمى گرده !
با صدایى آرام و خونسرد اضافه مى کند:
- هواى زندگى تو ،مرد تو ،تکیه گاهت، اون سر دنیا منتظرته... ،بیشتر از این چشم انتظارش نذار.
مثل این می ماند که باد سردى به درون اتاق وزیده ... احساس سرما و خستگى مى کند... صدا و
مفهوم کلام مهربان کاملاً رسا بوده.
هنوز تاریک نشده که قصد رفتن مى کند.
امیرعلى را مى بیند همچنان در حاشیه ی باغچه رو به سوى استخر ایستاده و به غروب خورشید
خیره شده. شانه هاش فروافتاده اند. شباهت او با امیرعلى قدیم ،در حین آشنا بودن مبهم است.
نفسى عمیق مى کشد و افکار خودش را متوجه گلهاى بى بوى درون باغچه مى کند.
زیبا ولى بى ثمر!! شاید شبیه خودش... شبیه احساسش...
سخت است براش، بعد از سی سال، اعتراف کند خودش را در خالء، در حسرت هوایی حبس کرده
که مثل نسیمی بی بازگشت، عبور کرده بدون اینکه به عقب برگردد؛ بخواهد که برگردد.
آهسته به سمت او قدم بر مى دارد. امیرعلى بدون آنکه نگاه کند ،متوجه حضورش مى شود.
هانیه دست درون کیفش مى کند. تسبیح کبود را از میان آن بیرون مى کشد و با مکث، روى میز
قرار مى دهد. دستش روی تسبیح، خیمه زده مانده.
گذشتن از دانه هایی که جزئی از جانش شده، آسان نیست ولی گاهی باید از جان هم گذشت تا
رها شد. به درخشش حلقه ی ساده اش در نور غروب نگاه می کند و از لای انگشتها، به کبودِ دانه
ها... دو طوق... دو حلقه... اولی، صاحبش را نداشته؛ و دومی... صاحبش را نخواسته...
نمی خواهد به نامدار فکر کند. نمی خواهد به زندگیش فکر کند... آدم وقتی بخشی از جانش را می
کند و ازش می گذرد، نمی تواند به چیز دیگری فکر کند.
الان، توی آن غروبِ یخ زده، انگار پلکهاش تازه روی حقیقت باز شده. انگار تازه دارد مردِ غریبه
ی پشت کرده را می بیند که سی سال پیش، مثل نسیم ازش گذشت و او، خاطره اش را، خاطرش
را تا الان کش داد... ریسمانی کرد برای چنگ زدن... طوقی کرد دور انگشتهاش، زندگیش... که
فراموش نکند... که با هر بار لمسِ کبودِ دانه ها، پرده ی جلوی در حیاط کنار برود؛ مرد جوانی سر
به زیر وارد شود و دلش را بلرزاند.
مثلِ تسلیم شدن، در برابر واقعیت، دستش را بلند می کند.
تسبیح می ماند برای صاحبش... صاحبی که مثل وقتِ دادنِ امانتش، حتا برنمی گردد نگاهش
کند...
پشت مى کند و بی صدا و آرام،مثل نسیم از حیاط خارج مى شود.
***
تهران / زمستان 61
حال خوشی نداشت...
روز قبل که حبیب برده بودش خانه ی ناصر تا مادرش را ببیند، همدم و سیما مطمئن شده بودند
حامله است.
نمی خواست باور کند. هنوز دو ماه نشده بود ازدواج کرده بودند... چند روز دیگر تازه دو ماه میشد.
دو ماهی که در سکوت و انزوا گذشته بود و البته فهمیدن... شنیدن و تمرینِ اصیل شدن!
می دانست... حالا دیگر خیلی چیزها را می دانست.
اینکه تا |عروسِ ایده آلِ خانوم| شدن، فرسنگها فاصله دارد. حتی اگر بداند چطور با لوندی پا
روی پا بیندازد و فنجان قهوه اش را بنوشد. حتا اگر همیشه و وقتی مهمانی هم در خانه نبود،
آراسته باشد و شایسته لباس بپوشد. حتا اگر بداند چطور بین خدمه و اعضای خانواده، متفاوت
رفتار کند... در مهمانی ها چطور بازوی نامدار را بچسبد و لبخندش پاک نشود... اصلا همان
روسری که جلوی مردها، حتا نریمان و حبیب سر می کرد، بزرگترین اختلاف او و خانوم بود.
چند هفته بود آقای راد و نریمان و کتی رفته بوند.
خانوم مانده بود و نامدار.
دوست داشت خانوم هم زودتر برود ولی مانده بود و نمی دانست چرا.
که از هر حرکت هانیه، بهانه ای برای بی اعتنایی و اخم بسازد؛ که اوایل در تنهایی و بعد، جلوی
هانیه، مدام تکرار کند

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاه و ششم - الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و پنجاه و ششم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى