فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و یکم - الف

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و یکم - الف

ویرایش: 1396/2/14
نویسنده: chaampol

🔻با شنیدن صداى قدمهاش ،سر بلند مى کند.
عطا در حالیکه به تندى به او خیره شده، با بى اعتنایى و نگاهى سرد و خشمگین به طرف در خروج
مى رود.
با قدمهایى لرزان از ساختمان مدرسه بیرون مى آید. اضطراب و ترسش صد برابر شده .
اولین چیزى که توجهش را جلب مى کند، ماشین عطاست.
عطا ،از پشت شیشه ی ماشین که از شدت باران، نیمه مات شده، نگاهش مى کند.
تصمیم داشت بى توجه از کنارش بگذرد و برود ولى ظاهراً نه تنها همکلاسی هاش که همه ی
مدرسه، بى توجه به باران شدیدى که مى بارد، براى دیدن این صحنه جمع شده اند.
در آن ژاکت ظریف و کلاه دارش ،کوچک و آسیب پذیر به نظر مى رسد.
در ماشین را باز مى کند .
-تا صبح مى خواى اونجا وایسى و خودتو بیشتر از این مضحکه کنى؟!
اولین بار است عطا اینطور خشن و سرد ،حرف می زند.
سکوت مبهم و آزار دهنده اى حاکم است. تنها، صداى ضربه هاى دست عطا بر روى فرمان است
و گهگاهى زمزمه هایى که زیر لب مى کند.
از شدت ترس و نگرانى، سرش به شدت گیج مى رود و احساس تهوع مى کند. دستش را جلوى
دهانش مى گیرد. عطا بلافاصله ماشین را گوشه اى نگه مى دارد. از ماشین بیرون مى پرد و هر چه
که در معده دارد خالى مى کند ...
همانجا کنار جو ،زیر باران سیل آسا مى نشیند و زار می زند.
با عصبانیت مى گوید:
- خیلی خب ،بسه ،برگرد تو !
هق هق کنان مى خزد توى ماشین ... عرق سردى روى پیشانیش است ... دستش را در برابر
دهانش مى گیرد تا بوى بد دهانش عطا را آزار ندهد.
با صداى نرم ترى مى گوید:
- بیا بگیر
و بسته آدامس اکالیپتوسى را به سمتش دراز مى کند.
نهال، زیر لب زمزمه مى کند:
- مرسى...
نیم نگاهى به صورت رنگ پریده اش مى اندازد.
|چرا فکر مى کردم عاقلتر از این حرفهاست|..
مثل موش آب کشیده شده . شالش را از دور گردن باز مى کند و به سمتش مى گیرد.
- مقنعه تو در بیار.
مطیعانه عمل مى کند... می داند اگر مقنعه خیس را آنجا بگذارد، به طور حتم، عطا زیر و روى
ماشین را ضدعفونى مى کند. مقنعه، بلاتکلیف و بى حوصله میان مشتهای بى جانش گره مى شود.
از زیر چشم، حرکاتش را دنبال مى کند. پشت چراغ قرمز بر مى گردد و از صندلى عقب، پاکتى بر
مى دارد . هنوز کامل بر نگشته که نگاهش مى افتد به گونه ی کبود و اثر ملتهب و به جا مانده از
چهار انگشت بى رحم ،که بر روى صورتش نقش بسته.
دستى که با ناباورى به سمت گونه ی نهال حرکت مى کند را متوقف مى کند.
سر ماشین را کج مى کند و با سرعت به سمت اتوبان مى راند.
-کجا مى رى؟!
-دفتر من.
زیر لب مى نالد:
- مى خوام برم خونه.
-با این وضع و حال نمى تونى برى .... مهربان سکته مى کنه.
خسته تر و درمانده تر از آن است که بخواهد مقاومت کند ،سرش را به صندلى ماشین تکیه مى
دهد و چشمانش را مى بندد.
***
در کمال سکوت و بى حرفى به سمت دفتر مى راند.
به محض رسیدن ،یکراست به سمت دستشویى مى رود و به مدت ده دقیقه دهانش را شستشو
مى دهد.
با اشاره ی سر عطا، به سمت اتاقى که با اختالف سه پله از بقیه ی فضا جدا شده مى رود.
داخل مى شود ،قبلاً هم اینجا آمده ،در واقع اتاق متعلق به امیررضاست که ظاهراً در دفتر نیست.
هنوز احساس سرما و لرز مى کند ... بى اختیار به سمت شومینه ی خاموش مى رود.
دستى از پشت سرش به سمت شومینه مى رود ... صداى تق فندک ... و آتشى که ذره ذره گرما را
به وجودش بر مى گرداند.
آبدارچى، فنجانهاى چاى را روى میز مى گذارد و مى رود.
عطا هنوز نگاهش نمى کند .... در واقع دارد خودش را آماده مى کند.
حتى نمى داند از کجا باید شروع کند ،هرگز ،در بدترین کابوس هاش هم نمى دید روزى را که
بخواد در مورد اینجور مسائل باهاش صحبت کند.
منتظر مى ماند تا چا ى اش تمام شود.
زیر لب بسم الهى مى گوید .... نفسى مى گیرد.
-نهال ... فکر مى کنم انقدر بزرگ شدى که بتونیم در مورد بعضى مسائل، عاقلانه و بى پرده حرف
بزنیم.... هووم؟
نهال، سرش را بلند نمى کند ،روى نگاه کردن به چشمهاى عطا را ندارد ... این بار با هر دفعه فرق
مى کند ... بد جورى خراب کرده.
- همیشه سعى کردم توى برخوردهام و قضاوتهام ،با همه منطقى باشم
مکثى مى کند ..... نگاهى به صورت زیباش مى کند که در یک حالت بى دفاعى کامل است.
- و از طرفى هم نمى خوام گند موضوع دربیاد .... دلم نمى خواد شکوه جون بدونه توى خونه ش
چه کثافتکاریهایى مى شه.
قطرات اشک پى در پى، روى صورتش روان است. فقط زیر لب مى گوید:
-ببخشید...
و هق هق گریه بى امانش بلند مى شود.
عطا بى اختیار داد مى زند :
- من ازت اینو نخواستم .... حتى تشکر هم نه... کار غیر ممکن هم ازت نمى خوام . فقط مى خوام
بشنوم از این کار زشت و کثیفى که کردى پشیمونى ... هر چند که مطمئنم از نادونى و بى عقلیته ...
و در دل آرزو می کند نهال واقعا، هم پشیمان باشد، هم از نادانی و بی عقلی چنین کاری کرده
باشد.
دیگر به هیچ وجه نمى تواند توى صورتش نگاه کند و حرف بزند. پشت مى کند و رو به پنجره
ادامه مى دهد:

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و یکم - الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و شصت و یکم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى