فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و نهم - ب

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و نهم - ب

ویرایش: 1396/2/21
نویسنده: chaampol

ترجیح می داده از فرودگاه، مستقیم به خانه ی مهربان برود.
هانیه پیشنهاد می کند دوش بگیرند و استراحت کنند.
در اتاق، قبل از هر کاری، وایبر را باز می کند و با دیدن |آنالین| کنار عکسش، لبخند می نشیند
روی لبهاش.
می نویسد |لیدی؟!|
جوابی نمی رسد. فکر می کند |حتما خوابه!|
گوشی را روی تخت می اندازد و به حمام می رود.
***
بعد از چند ساعت استراحت، به محض باز کردن چشمهاش، گوشی را برمی دارد و دوباره می
نویسد |لیدی!|
|فکر کردم خوابی.|
لبخند می زند و می نویسد: الان وقتِ خوابه؟!
|نصفه شب، وقت خواب نیست؟!|
غلت می زند و روی شکم می خوابد.
| الان که نصفه شب نیست!|
|اینجا بله!|
لبهای خندانش را به هم می فشارد.
|اینجایی که من هستم هم بله!|
و فکر می کند |الان از اولِ حرفهامونو می خونه، گیج تر میشه!|
|امیرعلی! دیروز که اصلا آنالین نبودی؛ الان هم شوخیت گرفته؟!|
دلش می خواهد وقتی می گوید ایران است، صدای نازنین را بشنود. تماس می گیرد.
- چرا نخوابیدی؟
یک دستش را زیر چانه اش می گذارد.
- تازه بیدار شدم.
صدای نازنین متعجب شده.
- بیدار شدی به من زنگ بزنی؟!
- نمی خواستم اصلا بخوابم... می خواستم مستقیم بیام دیدنت.
نازنین لحظه ای سکوت می کند.
- امیرعلی؟! اومدی؟!
صداش ناباور است.
- بله عزیزم!
- تو که گفتی کارات زیاده!
- کارام زیاد بود!
- تو که گفتی نمی رسی؟!
- گفتم برای سال نو نمی رسم.
- یعنی... الان واقعا تهران هستی؟!
بدجنس می شود.
- خوشحال نشدی؟! دوست داشتی نباشم؟!
- معلومه که خوشحالم!
کوتاه می خندد.
پس عصر میایم خونه تون!
- با پدر و مادرت؟... پدرت هم اومده؟
- پدرم چند روز دیگه میاد... قرار شد وقتی برگشتم، بیایم جواب نهایی رو بگیریم دیگه.
نازنین دوباره مکث می کند. صداش مردد شده.
- جواب نهایی خودت چیه؟!
امیرعلی جدی می شود.
- جواب نهایی رو قبل از رفتن بهت گفتم.
- یعنی... هنوز سرِ تصمیمت هستی؟!
از سوالش تعجب می کند.
- نباید باشم؟!
تردیدِ کلامِ نازنین بیشتر شده.
- نمی دونم... این اواخر...
- نازنینم!... راحت حرف بزن!
- اصلا برام وقت نداشتی... فکر کردم شاید...
پلکهاش را روی هم می فشارد.
- نازنین! من که برات گفته بودم کارها چقدر زیاده... پدرم خسته بود؛ تمرکز نداشت... منم
میخواستم بیام که چند ماه اینجا بمونم. باید تا جایی که می تونستم قبل از اومدن، کمکش می
کردم.
- فقط همین بود؟!
می نشیند.
- چرا همون وقت که این سوال توی سرت درست شد ازم نپرسیدی؟! چند وقته داری این فکرا رو
می کنی و بهم نگفتی؟!
نازنین، آرام و بغض کرده می گوید:
- خیلی وقته ناراحتم.... ولی... دوست نداشتم... یعنی دلم نمی خواست خودمو بهت تحمیل کنم.
- چی کنی؟!
میانِ مف مف جواب می دهد:
- من فکر کردم پشیمون شدی... سرد شدی...
اخم کرده، لبخند می زند.
- تو اشتباه کردی لیدی! وقتی منو دیدی متوجه میشی سرد شدم یا گرم.
خنده ی کوتاه نازنین، سرحالش می آورد.
- دیگه هم اجازه نمیدم ناراحت بشی و نگی!
نمی داند نازنین را با حرفهاش چقدر سبک کرده.
دلتنگ است و می خواهد زودتر عصر بشود و به دیدنش برود.
***
ساعتى پیش، امیرعلى به همراه هانیه و جسى رسیده اند.
در لحظه ی ورود، چشمهاى جسى از تعجب و تحسین گرد شده اند. در چارچوب در، مرد جوان
زیبایى با اندام ورزشکارى و نگاهى که توجه هر دخترى را به خودش مى کشاند، ایستاده بود.
در حالیکه با چشمهای آبى و خندانش، او را با تحسینى آشکار دید مى زد ، منتظر معرفى نشد.
دستش را به سمت او دراز کرده و گفته بود:
-اگر درست فکر کنم، شما باید عطا باشین!
رفتار به دور از تظاهر جسى ، شوخ طبعى ، تیز هوشى و ظرافت او، در کنار لهجه ی شیرینى که
دارد، تاثیر خودش را به روى همه، حتى امیرعلى و امیررضا گذاشته. بعلاوه اینکه حضور و شور و
شوق ذاتیش، باعث شده هانیه احساس راحتى بیشترى کند و آن جو سنگینى که انتظارش را
داشت از بین برود.

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و نهم - ب نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و پنجاه و نهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى