فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و ششم - الف

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و ششم - الف

ویرایش: 1396/2/21
نویسنده: chaampol
🔻کجا؟!
- اتاق خودش... خانوم گفته مهرانه پرستارش باشه.
- خب...
تعجب کرد.
- خب؟!... من می خوام بچه م پیش خودم باشه.
نامدار چرخید سمت هانیه.
- مگه قراره پیش خودت نباشه عزیزم؟!
- خودم می تونم ازش مراقبت کنم.
نامدار ایستاد کنارشان، لبخند نیمدارش را زد.
- عزیزم! تو الان در وضعیتی نیستی که بخوای کارای بچه رو انجام بدی... یادت که نرفته دکتر
گفت استراحت مطلق؟!... در ضمن، مهرانه از چهل و پنج سال عمرش، سی سالش رو توی
خانواده ی ما بوده... پرستاری و مراقبت از من و نریمان و کتی هم به عهده ش بوده ... و تا به
حال، خطا و اشتباهی نداشته...به نظر منم کسی قابل اطمینان تر از مهرانه برای پرستاری از
پسرمون نیست.
سعی کرد بغضش را پس بزند.
- پس من چیکاره ام؟! مادر این بچه منم... وقتی می تونم و فرصت دارم ازش مراقبت کنم، اصلا
چرا باید پرستار داشته باشه؟!
نگاه نامدار چرخید روی صورت هانیه. خم شد و نرم بوسیدش.
- مادرِ این بچه ای و عشقِ من!... ولی تنها وظیفه ی تو، نگهداری از بچه نیست.
با التماس به بچه نگاه کرد.
- من که بیکارم... با رسیدگی به بچه، سرم گرم میشه. اونوقت یه غریبه برای بچه ی من مادری
کنه؟!
نامدار کنارش نشست.
- مهرانه غریبه نیست... کارشم خوب بلده... تو هم قرار نیست بیکار باشی فرشته ی من... کمی
که اوضاع جسمیت بهتر شد، باید سریعتر یادگیری زبان رو شروع کنی تا وقتی رسیدیم امریکا،
بتونی زودتر وارد دانشگاه بشی... در کنار همه ی اینا، تو استعداد هنری بالایی داری... می خوای به
هنر و استعدادت بی توجه باشی؟!
مات ماند به مژه های مشکی و ظریف پسرش.
داشتند به خاطر هم شان کردنِ او و پیشرفت و راحتی، بچه اش را، تنها دلخوشی اش را ازش
جدا می کردند.
نه ماه بهش دل بسته بود و امید داشت یک لحظه هم از خودش دورش نکند.
چرا هر کس را دوست داشت و بهش دلخوش بود، ازش دور می کردند؟!
آخ... امیرعلی... خودش کجا بود و یادش مانده بود لا به لای دانه های تسبیح...
- فکر کردی چه اسمی برای پسرمون انتخاب کنیم؟
نگاه کرد به نامدار.
- پس خانوم چی؟!
نامدار موهای هانیه را از شانه اش پس زد.
- خانوم تویی...
دوباره خیره شد به صورت نوزاد. می خواست پسرش محجوب باشد... پاک باشد... مرد باشد...
لب زد |امیرعلی|
صدای نامدار، تعجب داشت.
- امیرعلی؟!
سر تکان داد.
- اوهوم... امیرعلی... خیلی دوست دارم.
نامدار لبخند کجش را تکرار کرد.
- از اسمهای دو بخشی خوشم میاد... قشنگه!
هانیه هم لبخند زد. بعد از ده ماه، اولین بار بود خواسته اش بدون چون و چرا، پذیرفته شده بود.
خانوم وقتی شنید، لب ورچید.
- امیرعلی؟!... ولی ما همچین اسمهایی توی خانواده نداشتیم...
نامدار لبخند زد.
- پس اسم خاص و تکی توی خانواده میشه!
خانوم نگاه تیز و مشکوکش را به هانیه دوخت.
هانیه حس کرد خانوم دلیل واقعی انتخاب این اسم را فهمیده که آن طور بهش خیره مانده.
دلش خواست می توانست حرکت کند؛ از تخت بیرون برود تا بچه را بردارد و به خانه ی سیما پناه
ببرد.
سیمایی که از دستِ همان زن، فراری شده بود.
***
تهران / زمستان 1391
جایی میان گذشته و حال، سرگردان است... برای چندمین بار از حمید خواسته او را به بهشت زهرا
ببرد.
شب جمعه ی آخر سال است.
دلش کسی را می خواهد که فقط به درد دلهاش گوش دهد... بدون اینکه قضاوتش کند یا راهی
پیش پاش بگذارد.
سالهاى طولانى زندگى در غربت ،نبود مادر و محبت او، به اندازه ی یک عمر کمبود پدر و حمایت
او ،فشارهاى سخت روحى را بهش وارد کرده و او را تا این حد آسیب پذیر و شکننده ساخته.
در خانواده ی راد ،على رغم تلاشهاى نامدار ،بدلیل فاصله ی زیاد طبقاتى و تفاوت فاحش فرهنگى
،هیچگاه او را جدى نمى گرفتند . و در تمامى این سالها فکر اینکه نامدار دلش براى او مى سوزد،
را نتوانسته نادیده بگیرد.
آن اوایل، با هر بارمهمانى رفتن و حضور در جمع اقوام و دوستان خانواده راد ،پیش خود حساب
مى کرد براى برگزارى آن جشنها، چقدر هزینه شده ،پس از مدتى محاسبه به این نتیجه مى رسید
که مخارج یکشب از آن مهمانیها کافى بود تا او و سیما به مدت یکسال در راحتى کامل زندگى
کنند.
تنها هزینه ی برق مصرفى در آن مهمانى ها کافى بود تا جهیزیه ی چند عروس به طور کامل در
ایران تهیه شود.
متاسفانه انقدر باهوش نبود که متوجه شود فکر کردن به آن مسائل، فقط خودش را آزرده خاطر
خواهد کرد.
از طرفى با هر بار ورود هانیه به جمع خانواده ،بدلیل داشتن حجاب، آذر با نگاههاى سریع و سرد
خود ، لبهاش را به نشانه ی ناخشنودى روى هم مى فشرد و آرزو مى کرد مجبور نبود از او براى
شرکت در مجالس دعوت بعمل بیاورد که البته نامدار بدون هانیه هیچ کجا حاضر نمى شد .
و اینها دلیلى بود تا هانیه به این نتیجه گیرى برسد که غیر معمولى و دوست نداشتنى ست.
همین عدم اعتماد به نفس و اضطرابى که همیشه در چهره اش دیده مىشد ،باعث مى شد

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و شصت و ششم - الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و شصت و ششم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى