

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و هفتاد و چهارم - الف
🔻منظورت ارتباطه نامشروعه؟!
نازنین در جا سرخ می شود. امیرعلی زیادی راحت برخورد می کند!
بدون نگاهِ مستقیم، می گوید: کارم داشت تموم میشد، زنگ می زنم بهت.
امیرعلی بازوش را می گیرد.
- اوکی... ببینمت؟!
نگاهش که می کند، لبخند دارد؛ شیطنت دارد.
- پس با بچه ها می ریم ولی برای تنبیهِ تو، تصیم گرفتم هر طور شده بهت نشون بدم سردم یا گرم!
نازنین، با خجالت به بازوش ضربه ای می زند و در را باز می کند.
- نهال منتظره.
امیرعلی می خندد.
- نازنین!
نازنین پیاده می شود و گردن خم می کند تا ببیندش.
امیرعلی، دو انگشت را به لبها می چسباند و طرف او نشانه می رود.
چشمهاش برق می زند و نگاهش را می دزدد.
امیرعلی، رفتنش را تماشا می کند و زیر لبی می خواند:
- لیدی!... آم سو لاست این یور لاو!
***
تعداد مهمانها زیاد نیست. اقوام درجه یک شکوه و خودشان؛ و البته به جز ناصر و همدم و جسی،
بهداد و وحید هم دعوت شده اند.
سفره ی عقد، با سلیقه و وسواسِ خاص شکوه، چیده شده و خدمه، از همان ابتدا، مشغول
پذیرایی هستند.
جسى با لباس فوق العاده اى که به تن دارد ،چهره اى منحصر به فرد، همراه لبخند دیوانه کننده
اش ،حکم شعله آتشى را دارد که به زودى همه را در بر مى گیرد.
نحوه ی راه رفتنش، حکایت از آن دارد که به صحنه ی قلمرویی که در آن قدم بر مى دارد، احاطه
ی کامل دارد.
بوى مست کننده ی عطرش، در تمام مسیرى که رفت و آمد مى کند به مشام مى رسد. جاذبه و
جادویى که بى اختیار هر کسى را محو خودش مى کند. تا جایى که شکوه هم در دلش تصدیق مى
کند دختر بسیار خوش قیافه اى ست. گاهى از گوشه ی چشم با حالتى از کنجکاوى که قادر نیست
آنرا پنهان کند، حرکات او را زیر نظر مى گیرد . شوک اول هنگامى ست که امیرعلى و نازنین از در
وارد می شوند. جسى با خوشحالى از گردن امیر على آویزان شده و او را می بوسد و تبریک می
گوید. شکوه با تعجب به سمت هانیه برگشته اما به نظر مى رسد از چشم او اتفاقى عادى ست.
امیرعلی، قبل از آمدن و آوردنِ جسی، برای نازنین از اخلاق و برخوردها و نوعِ رابطه ی میانشان،
مفصل حرف زده. نازنین فقط لبخند می زند ولی شکوه، توضیحات امیرعلی را نشنیده و به نظر نمی
رسد شنیدنش هم تاثیری در عکس العملهاش داشته باشد.
با ورود شوهرش ،امیررضا و امیرعطا ،کم کم اولین نشانه هاى ناراحتى در چهره اش نمایان مى
شود.
تا آن زمان، هیچ دخترى از فامیل ،حتى آنها که اعتقادى نداشتند ،به حرمت حضور شوهرش ،بى
حجاب در جمع آنها حاضر نمى شدند.
نهال با دیدن جسى و مقایسه او با خودش همان ته مانده ی اعتماد به نفسش را هم از دست مى
دهد.
به طوریکه تمام مدت انجام مراسم، لب از لب باز نمى کند. از شدت استرس و هیجان، گوشه شال
حریرى که بى توجه به روى شانه هایش افتاده را ریش ریش مى کند.
جسی حتا به آرایشگاه هم نرفته! زیبایی و دلبری، در ذاتش است. و نمی فهمد چرا از آنهمه بی
نقصی، در مقابل عطا، می ترسد. باور اینکه چنین حس مهار نشدنى براى تصاحب عطا داشته
باشد، براى خودش هم مشکل است.
نهال احساس مى کند نگاهى رویش سنگینى مى کند. سرش را بر مى گرداند ،در میان آنهمه شور
و ولوله، او را ندیده بود که کمى دور تر از سفره، به دیوار تکیه داده و به او نگاه مى کند.
نهال چنان حرارتى حس مى کند که تاب نمى آورد و سرش را به سمت مخالف بر مى گرداند.
عطا با دیدنش شوکه مى شود. اگر نهال، فقط چند لحظه نگاهش مى کرد، به وضوح تحسین و
لذت را در چشمهاى سیاه و مشتاقش مى دید.
نهال بیشتر ازبیست بار از برگرداندن سر و نگاه کردن به چشمهایى که حس مى کند همچنان به
او خیره است، خوددارى مى کند .
نمى تواند بگوید عصبى ست یا خوشحال.
عطا بى اختیار دلش مى خواهد آن موهاى سرکش و درخشنده که باالى سرش جمع شده را باز
کند و به روى شانه هاش بریزد.
نازنین، در لباس روشن و ساده ای که خودش انتخاب کرده، با آرایشی ساده تر و موهای باز که
فقط از نیمه، حالت گرفته و زیر شنل پنهان کرده، از همان وقت که از آرایشگاه بیرون آمده، دل
امیرعلی را لرزانده.
دوست محضردارِ امیررضا برای خواندن خطبه ی عقد آمده. نامدار و هانیه هم همراه مهمانهایشان
رسیده اند.
شکوه، با دیدن نازنین، کنار امیرعلی، بی اراده با لبخند، چشمهاش خیس می شوند.
زیر لب زمزمه می کند |الهم الّف بین قلوبهم|
صدای امیرعلی هم، کنار گوشش آرام است.
- آمین!
به صورت آرام امیرعلی نگاه می کند. امیرعلی لبخند می زند.
- برای نازنینت، مادر تر از تو، آفریده نشده حاج خانوم!
به نازنینِ شادِ نشسته کنار امیرعلی نگاه می اندازد. کمی دلش آرام گرفته.
هانیه، احساس خوبی دارد؛ بر خلافِ جلسه ی قبل، ناخودآگاه احساس اعتماد به نفس می کند.
حالا که نامدار هست، از مهربان، شکوه، و هیچ کس، شرمنده نیست. مهربانی که با نگاه و لبخندِ
لبریز از رضایتش، این کنار هم بودن را تایید می کند.
دیدار همدم و ناصر با خانواده ی مهربان، پر از شگفتی ست. برای هم حرف و تعریف زیاد دارند
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه - نویسنده : نیلوفر قائمی فر
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و هفتاد و چهارم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى