

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و هفتاد و چهارم - ب
ولی موقعیت ایجاب کرده بنشینند تا مراسم عقد برگزار شود.
امیرعلی، نا آشنا به مراسم و با ظاهری بی نقص و پر غرور، از آینه به نازنین خیره مانده و لبخند از
لبش پاک نمی شود.
نازنین، با قلبی کوبان، آیه ها را مرور می کند که دست امیرعلی، انگشتهاش را می فشارد.
- پس چرا بله نمی گی؟!
کمی سر خم می کند واز کنار شنل روی سرش، مثل او آرام می گوید: باید سه بار بپرسه.
امیرعلی با شیطنت لبخند می زند.
- تو هم سه بار بله می گی دیگه؟!
- امیرعلی!... آبروریزی نکنی!
آرام می خندد و در سکوت، به جمالت تکراری و سختِ عاقد گوش می دهد.
بله ی نازنین همزمان می شود با فشرده شدنِ انگشتهاش، اشکهای شکوه و هانیه، نگاهِ پر غرور
و براقِ نامدار و صورتِ پر لبخند و غرق فکرِ عطا ی خیره به نهال.
بله ی امیرعلی، محکم و ماتِ صورتِ پنهان شده ی نازنین، زیر تور است.
هنوز مهمانها دست می زنند و سوت می کشند که تور را بالا می زند و بوسه ای نرم، روی لبهای
نازنین می نشاند.
مهربان، حینِ دست زدن، می خندد؛ شکوه هول زده به مردهای فامیل نگاهی می اندازد و عطا، سر
به زیر، در حال دست زدن، به کراواتش چشم می دوزد.
نازنین، خجالت می کشد صورتش را بالا بگیرد. جلوی چشمهای پدرش، عمو، دایی، امیرعطا...؟!
امان از این راحتیِ امیرعلی!
حلقه در انگشتش می نشیند و لبهای امیرعلی روی انگشتهاش.
- خوشبختت می کنم نازنینم.
نهال، بغض کرده، به خواهرش نگاه می کند که با این بله و حلقه، رسما از خانواده بریده و قصد
رفتن کرده.
نازنین که برود، خیلی بیشتر از قبل، تنها می شود.
نامدار، با لذت، به لبهای خندان پسرش نگاه می کند و زمزمه ای که نشنیده می داند قولِ
خوشبختی و ابراز عشق است.
- نمیای هدیه شونو بدیم؟
برمی گردد طرف هانیه که جعبه ی جواهر را از کیفش بیرون آورده. سر تکان می دهد و نگاه از
سبزیِ خیسِ چشمهای او می کند.
مراسمِ عقد که تمام می شود، اکثر مردها به بخشی از حیاط می روند که با میز و صندلی، آماده ی
پذیرایی شده.
امیرعلی همچنان دست نازنین را گرفته، نمی خواهد برود.
نازنین، آرام زمزمه می کند:
- همه رفتن!... زشته! برو پیش بقیه.
امیرعلی، میانِ لبخند، اخم آرامی می کند.
- این چه رسمیه داماد رو از عروسش جدا می کنین؟!
بعد خم می شود، به شنل روی موهای نازنین بوسه می زند و می رود.
شکوه، دوباره خجالت کشیده به مهمانها نگاه می کند و بیخود می خندد.
جسی، متعجب کنار هانیه می نشیند.
- تموم شد؟! به این کمی بود؟!
هانیه می خندد.
نه! تازه شروع شده... مردها رفتن بیرون تا خانوما راحت تر باشن.
چشمهای جسی فریاد می زنند که گیج شده و سر در نمی آورد.
به بی حجاب شدن خانومها که راحت تر مشغول رقص و شادی می شوند، ماتش برده و گاهی به
حیاط سرک می کشد.
***
آخر شب است. بزرگترها رفته اند و جمعى از جوانها مانده اند.
صداى موسیقى بلند مى شود و جسى با خنده و عشوه گرى شروع به رقصیدن مى کند. انگار تازه
توانسته جشن و مهمانی را درک کند! امیرعلی و نازنین را برای رقص دعوت می کند. امیرعلی
استقبال می کند ولی نازنین، با خجالت به سمتی که پدرش و بقیه نشسته اند، نگاه می کند.
بزرگترها طرف دیگرِ هال نشسته اند و به گذشته و خاطرات دورِ خانه ی قدیمی برگشته اند.
امیرعلی اخم مهربانی می کند.
- تو از پدر و عموت هم خجالت می کشی؟!... اونا هم که اصلا حواسشون به ما نیست.
نازنین، معذب لب می گزد. این تجربه های نکرده، براش هم سخت است، هم دلش می خواهد
حالا با امیرعلی، همه را امتحان کند ولی شکوه... ندیده، میداند شکوه چه عکس العملی دارد. حتا
اگر پدر و عموش هم نبینند و حرفی نزنند، برای شکوه به هیچ وجه قابل قبول نیست.
- من هیچ وقت جلوی بابام و عمو رضا و حتا امیر نرقصیدم...
- خب برای اولین بار اینکارو بکن!
نازنین لبخند می زند و عمدا مظلومانه بهش نگاه می کند.
- چشم... ولی بذار اون اولین باره، امشب نباشه!
حالتی که به صورت و چشمهاش داده، کار خودش را کرده! امیرعلی دست دور شانه هاش می
اندازد و او را به خود می فشارد.
- باشه عزیزم...
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه - نویسنده : نیلوفر قائمی فر
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و هفتاد و چهارم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى