

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 321 الی 324
بار اشکشو دیدیم انگار گرد مرگ پاچیدن به زندگیمون شاهین برادرت ایران برگشت و شنیدم با دختر خان ازدواج کرده...
پدرت نمیخواست شاهین با گلنار ازدواج کنه اما خوب اونم عاشق بود و به حرف پدرت گوش نکرد...
_مادر
_جانم عزیزکم
_مادر صنا کجاست؟!
من و شهربانو تو همین خونه زندگی میکنیم..
اما شهین تاج جدا از ما و با شهباز چند خیابان بالاتر زندگی میکنن
_پدر کجاست؟!
_شهربانو رو دکتر برده حالش این روزا خوب نیست....
_چرا چی شده؟!
_هی مادر مادر نیستی تا بدونی چقدر سخته سنگ باشی که مادر نباشی بعد از شنیدن خبر مرگ صنا دیگه با کسی حرف نمیزنه دکترا میگن افسرده شده درکش میکنم اما چیکار کنم که کاری ازم ساخته نیست..
سرم و روی پای مادر گذاشتم دستی به موهام کشید
_مادر
_جانم
_شهباز چیکار میکنه؟!
_حقیقتش مادر بعد از اتفاقایی که افتاد خیلی از دست شهباز ناراحت بودم حتی باهاش حرف نمیزدم
اما وقتی فهمیدم گناهی نداشته و همش پاپوش بوده دلم برای اون بچم سوخت... قربانی کارای بقیه شد...
همینجا یه زن روسی گرفته و با شهین تاج زندگی میکنه
بوسه ای روی دست مادر زدم
_باید برای اومدنت جشن بگیریم یه جشن بزرگ دائی هات و زندایی هات خیلی خوش حال میشن از دیدنت..
لبخندی به این همه هیجان و شادی مادر زدم که صدای در سالن اومد...
تند از جام بلند شدم و به در سالن چشم دوختم...
وقتی اون قامت چهار شونه اما خمیده رو دیدم قلبم زیر و رو شد
اشک توی چشم هام نشست
موهای یک دست سفیدش عصای تمام چوبش
نگاه پدر وقتی بهم افتاد اول شوکه شد
نگاهشو بهم دوخت قدمی سمتش برداشتم
با این حرکتم انگار از شوک در اومد که پدر هم قدمی برداشت
دست هاشو از هم باز کرد نم نگاهش و دیدم و سیب گلوش بالا پایین شد....
خودم و انداختم تو بغلش دستاشو دورم حلقه کرد سینه ی محکم و مردونش رو بوسیدم پدری که اسطوره ی زندگیم بود
صدای لرزونش کنار گوشم بلند شد
_باور کنم خواب نیستم و تو کاتیا دختر خودمی؟!
_آره پدر جون منم دختر خودت
سرم و بلند کرد بوسه ای رو پیشونیم زد
با سر انگشتاش نم اشکمو گرفت نگاهم به شهربانو افتاد با دیدنش لحظه ای یکه ای خوردم چقدر پیر و شکسته شده
لبخند پر از دردی زد
قدمی سمتش برداشتم و بغلش کردم چقدر لاغر شده یه پاره استخون
صدای گریش بلند شد میون هق هق گفت:
_چرا تنها اومدی؟!مگه قرار نبود مراقب صنا باشی؟!دخترکم و چرا نیاوردی؟! بگو اونم میاد...
با شنیدن حرف های پر از دردش اشک هام روان شدن...
محکم تر بغلش کردم...
_مادر شهربانو من تمام سعیمو کردم اما نشد و بد قول شدم صنا رفت با رفتنش داغون ترم کرد خودم خواهرکم و خاک کردم و صدای گریم بلند شد...
پدر از بغل شهربانو کشیدم بیرون
_آروم باش پدر جان دنیا خیلی برای ما بد کرد دوره گردونه پدر جان...
_اما روزای بدی بود پدر خیلی بد...
سرم رو سینه اش فشرد
همش تقصیر منه اگه پایبند اون خرافات نبودم الآن شما هر دو تا در کنار ما بودین...مقصر همه ی این اتفاقات منم اما چیکار کنم که دیر فهمیدم..
_خودتو اذیت نکن پدر
قسمت ما این بوده و آروم زمزمه کردم:
چه بد قسمتی داشتیم....
مادر با لبخندی گفت:
_بیاین بشینین از وقتی دخترم و دومادم اومدن یه آب بهشون ندادم کاتیا برو آرشاوین و بیدار کن
_چشم مادر جان
پدر لبخند غمگینی زد
_دخترکم شوهر کرده..
سرم و پایین انداختم و رفتم سمت اتاقی که آرشاوین برای استراحت رفته بود
آروم در و باز کردم و وارد اتاق شیک و دلبازی شدم
نگاهی به آرشاوین که با یه رکابی سفید روی تخت به پهلو خوابیده بود و پتو تا کمرش بود انداختم با قدم های آروم رفتم جلو و بالای سرش ایستادم اخمی بین ابروهای پر پشتش بود
یعنی چند روزه دیگه ما در کنار همیم؟!
میدونم به زودی پیش زن و فرزندت میری
آهی کشیدم و خم شدم رو صورتش خواستم بیدارش کنم که یهو دستم و کشید
چون کارش ناگهانی بود پرت شدم رو تخت...از ترس قلبم شروع به تند زدن کرد..
خیمه زد روم
_تو بیدار بودی؟!
_نه اما یه زمانی مامور دولت بودم با کوچک ترین صدا بیدار میشم
_الان که تو خونه مایی چرا فکر کردی امکان داره کسی بهت صدمه بزنه
دستی به موهاش کشید
داشتم خواب میدیدم که احساس کردم کسی بالای سرمه بخاطر همین کارم دست خودم نبود
دستی به صورتم کشید و خیلی ناگهانی لب های داغش و روی لب هام گذاشت پر حرارت شروع به بوسیدنم کرد...
تو شوک کارش بودم و نمیدونستم جه عکس العملی نشون بدم که لب هاش رو از روی لب هام برداشت....
زبونشو دور لبش کشید. نگاهمو ازش گرفتم
-میشه پاشی ، پدر و مادرم منتظرن.
از روم کنار رفت و از روی چوب لباسی گوشه اتاق پیراهنشو برداشت پوشید. از جام بلند شدم . همراه ارشاوین از اتاق بیرون رفتیم. پدر با دیدن ارشاوین از جاش بلند شد با هم احوال پرسی کردن. همه کنار هم نشستیم. باورم نمی شد که الان کنار خانواده ام نشسته باشم. و با آرامش در کنار هم چای بخوریم.
وسط پدر و مادر نشستم و شهربانو سر درد رو بهانه کرد به اتاقش رفت. میدونستم دلش برای صنا تنگ شده بهش حق میدم .
آهی کشیدم که پدر دستی به سرم کشید سرمو روی شونه اش گذاشتم
مادر گفت :
-آقا چطوره برای ورود کاتیا جشنی بگیریم و همه رو دعوت کنیم. بعد از چند سال باهم شاد باشیم.
-چرا که نه خانم بهترین جشن و برای دخترم میگیرم.
بعد از خوردن شام ارشاوین رفت خونه یکی از دوستاش.مادر تو سالن تشک پهن کرد. روی زمین کنار پدر و مادرم دراز کشیدم.
پدر و مادر از دلتنگی اون روز هاشون گفتن و منم با سانسور بعضی چیز ها از روزهای سختی
که بهم گذشت گفتم. چند روزی میشد که به روسیه اومده بودیم. پدر و مادر در تدارک مراسم بودن . ارشاوین هم نمی دونستم
میخواست چیکار کنه.
تلفن خونه زنگ خورد . روی مبل دراز کشیده بودم و توی این چند روز ...
نذاشته بودم مادر جای زخم های تنمو ببینه مادر گوشی
رو برداشت حتما بازم یا فامیل بود یا کسی کار داشت چشم هام بستم که با صدای
جیغ مادر با هول چشم هامو باز کردم نمیدونم چی داشت میگفت اما قیافش نشون میداد که خبر بدی شنیده.
همین که گوشی رو قطع کرد
تند از جام بلند شدم رفتم طرفش.
_چی شده مادر؟!
دستامو با هول گرفت گفت:نمیدونی وای خدایا شکرت.
_میگی چی شده ؟اینی که زنگ زده بود کی بود؟؟
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب