

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و هفتاد و نهم - ب
هانیه، چند ضربه به در اتاقش می زند. جواب امیرعلی را نمی شنود. به خیال اینکه خوابیده، وارد
می شود ولی او را از پشت درِ تراس می بیند در حالی که همان لبخند عمیقِ تمام شبش را بر لب
دارد. سرگرم عاشقانه هاش شده.
از دیدن شادی اش، نفس راحتی می کشد و عقب گرد می کند.
از سکوت ویلا مشخص است ناصر و همدم و نامدار خوابیده اند. خسته است؛ اما خوابش نمی
برد.
سرش پر از سوال و سردرگمی ست.
به سالن می رود و نزدیک پیانوی کنج سالن می ایستد. هوس کرده یک قطعه از شوپن بنوازد...
سوناتِ پیانو... یا نه؛ no11 25.op Etude را... که ذهنش را خالی کند...
وقتی برای اولین بار، این قطعه را بدون اشکال زد، چشمهای خاکستری نامدار چقدر برق می زد.
خانوم هم بود... با اخمهای در هم کشیده و صورت جدی. فقط کتی براش دست زده بود. نامدار
فقط با لبخند، روی موهاش بوسه زده بود و پیپش را روشن کرده بود. آن وقتها تازه پیپ می
کشید.
سالهاست یاد گرفته احساساتش را با نواختن پیانو خالی کند؛ نامدار وادارش کرده... یادش داده.
از سرش می گذرد |نامدار چطور فهمیده بود من با پیانو زدن، آروم میشم؟!|
نامدار... نامدار... و سکوت و سردیِ تمام شبش... نامدار و حرفهای عجیب ناصر و همدم... نامدار
و قولی که گفته اند به مادرش داده...
سر انگشت می کشد روی سطح صیقلیِ درپوش کلاویه ها.
نمی داند روی حرفهای ناصر و همدم حساب کند یا نه...
ناصر شاید هنوز هم مثل سالهای دور، بیش از هر چیز، به خاطر منافع خودش، سنگ نامدار را به
سینه بزند ولی همدم... با همه ی تغییراتش نسبت به زن عموی سی سال قبل که همراه مادرش
در صف کالای کوپنی می ایستاد و همه ی دلخوشیش، دیدن رضایت شوهر بود، هنوز هم یک زنِ
پا به سن گذاشته است که سادگیِ ذاتی اش را حفظ کرده؛ سیاستهاش هم نخ نما و قابل پیش
بینی ست!
خانوم می گفت |موذی... زن عموت موذیه|. می گفت | عموت این آش رو برای ما پخت تا
خودش رو سیر کنه!|
موذی بودنِ همدم را هیچ وقت قبول نکرده بود ولی فرصت طلبیِ ناصر را... از سالهای دور باور
دارد.
حسی مثل عذاب وجدان دارد.
کاش می شد قطعه ای بنوازد... کاش این پیانو، الکترونیک بود تا هدفون را در گوشش بگذارد و
کمی بزند تا فکرش منحرف شود... تا دلش که آشوب می شود از بی عدالتیِ درونش نسبت به
افکارش درباره ی نامدار، آرام بگیرد.
کلافه روی چهار پایه ی جلوی پیانو می نشیند.
دلش می خواهد همان وقت به اتاق نامدار برود و از زبان خودش هم بشنود درباره ی مرگ مادرش
و دوریِ هانیه، هیچ تقصیری نداشته.
| نامدار هم با سکوتش مقصر بوده... می تونست بگه و هردومونو راحت کنه.|
به دفاعِ نیمه ی ذهنش از نامدار، پوزخند می زند.
| اصلا عذابِ تو براش مهم بود که بخواد درباره ش حرفی بزنه؟!|
این دیگر نهایت بی انصافی ست! حد اقل آن زمان، مطمئن بود برای نامدار، بی اهمیت نیست.
آن زمان؟! بیست سال پیش؟!
|می تونست وقتی حال منو از خبر مرگ مادرم دید، بیشتر آرومم کنه... نامدارِ همیشه مُصر، می
تونست حرفهامو، پس زدنهامو ندیده بگیره...|
سرش را میان دو دست می گیرد. واقعیتی که آن شب فهمیده، از همه ی احساساتش پررنگ تر
است. کمکهای دورادورِ نامدار به سیما... ارتباطش با مادر مریضش... قولش...
|چته هانیه؟!... چته؟!|
تنها اسمی که برای حالش پیدا می کند، یک کلمه است: |عذاب وجدان|
سردرگمی از قضاوتِ کهنه ی بیست ساله...
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و هفتاد و نهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى