فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و  هشتاد و هفتم

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و هشتاد و هفتم

ویرایش: 1396/3/7
نویسنده: chaampol

قایق هم نمیشه؟!
- میشه ولی باید بریم توی ساحل عمومی، قایق اجاره کنیم.
امیرعلی از نازنین می پرسد:
- قایق سواری دوست داری؟
نازنین سر تکان می دهد.
- اوهوم!
از صبح، رفتارش با امیرعلی، دوگانه شده. هم فاصله گرفتن می خواهد، هم نه. ولی امیرعلی، بدون
یادآوری حرفهای دو شب قبل، همچنان گرم و پر محبت برخورد می کند.
- میریم؟!
همه به قیافه ی سرحال و منتظر جسی نگاه می کنند.
امیرعلی سراغ موبایلش می رود.
- شاید بتونیم یه قایق شخصی پیدا کنیم... بذارید بپرسم...
جسی دوباره می پرسد: میریم؟!
عطا به هیجانِ کودکانه اش دوباره می خندد.
- بله... میریم!
جیغ سرخوش جسی بلند می شود.
- یـــــ س!
امیرعلی مشغول صحبت با بهداد است.
نهال به جمع نگاه می کند و روی عطا ثابت می ماند. عطا چرا اینطور شده؟! نازنین چرا حواسش
نیست؟! یادشان رفته سال قبل، وقتی سوار قایق شدند، حالش بد شد؟!
چرا هیچ کس از او نظر نخواست؟!
ناراضی به کتاب تستش، روی مبل خیره می شود.
محال است همراهشان برود... درس را بهانه می کند.
دلش لک زده برای قدم زدن در ساحل... تنهایی... نه! با عطا... عطا هم که از صبح، اخم کرده و
علنا او را نادیده می گیرد؛ حتا نگاهش را هم می دزدد.
چنان با اشتها دستپخت جسی را خورده و هی گفته | باورم نمیشه بلد باشی انقدر خوب آشپزی
کنی!| که انگار این دخترکِ اجنبیِ مو قرمز، شاخ غول شکسته.
لبش را دندان دندان می کند و متفکر به آشپزخانه خیره می ماند.
- میگه قایقش نیاز به سرویس کردن داره...
جسی با لبهای آویزان، به امیرعلی نگاه می کند.
- نمی ریم؟!
- می تونیم بریم تا هر وقت خواستیم، یه قایق اجاره کنیم.
امیرعلی سر تکان می دهد.
- اوکی... بریم اجاره کنیم.
جسی به طرف پله ها می رود.
- جای ددی تنگه که با ما بیاد قایق سواری.
امیرعلی می خندد.
- جاش تنگه، نه... جاش خالیه!
نازنین با شیطنت می خندد و آرام می گوید:
- خودت خیلی خوب حرف می زنی؟!
امیرعلی کنارش می نشیند.
- حرفهایی که به تو می زنم که خوبه!
شیطنت توی چشمهای امیرعلی را که می بیند، سریع بلند می شود.
- منم برم حاضر بشم دیگه!
عطا، می چرخد سمت نهال.
- تو نمی خوای آماده بشی؟!
انگشتهاش را از لبش جدا می کند.
- هوم؟... من نمیام!
هر دو متعجب نگاهش می کنند.
لبخند کجی می زند.
- می خوام یه کم درس بخونم و...
همان لحظه جرقه ای به ذهنش می رسد.
- ... ناهارم درست کنم تا شما بیاین!
- بمونی ویلا؟!
عطا بلافاصله بعد از امیرعلی می پرسد:
- ناهار؟!
و مطمئن است این فکر بچگانه از کجا آب می خورد؛ ناهارِ خوشمزه ی روز قبلِ جسی!
نهال، یک ابرو بالا می دهد و با لج می گوید:
- بله! بمونم ویلا و ناهار هم درست کنم.
و برای تکمیلِ ژستش، دو دستش را می برد زیر موهای پریشانش و با یک حرکت، همه را از دور
صورت و گردنش پس می زند.
عطا با حرص بلند می شود.
- نمیشه... اینطوری باید همش حواسمون به تو باشه که اینجا تنهایی.


.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و هشتاد و هفتم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و هشتاد و هفتم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى