

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و هشتاد و ششم
🔻کاش الان هم مهربان بود و سر و وضع تازه ی نهال را می دید تا دلیل دوری کردنهای عطا را
بفهمد.
نهال، روی صندلی پایه بلند نشسته و پا روی پا انداخته. دامن پیراهن رنگی، تا مچ پاهاش را
گرفته و فقط صندل پاشنه دارش پیداست.
خم می شود و آرنجش را روی کانتر می گذارد. نهال، به لیوان قهوه لب می زند و از گوشه ی
چشم، نگاهش می کند.
- این کارا یعنی چی؟!
نهال، دلش از تلخی قهوه که با سه قاشق پر شکر هم هنوز مثل زهر مار است، به هم می خورد.
دلش ضعف می رود برای یک لقمه ی بزرگ کره و مربای تمشک، پشت بندش یک قلپ چای
شیرین! ولی ظاهرش را حفظ می کند.
- با منی؟!
سعی می کند اخمش را نگه دارد اما چشمهاش بی اختیار، روی صورت تمام رخ و تخس نهال می
رقصد که برگشته به طرفش. لحنش نگرانی دارد.
- تو چرا اینجوری شدی نهال؟!
لبخند نهال، بی قرارش می کند.
- آدم که همیشه بچه نمی مونه!
نمی گوید که همه ی آرزوش، بزرگ شدن اوست. نمی گوید که رفتار بچگانه اش هم دیوانه اش
می کند، چه برسد به این حرکات عمدا لوند که نفسش را حبس کرده. همه ی اراده اش را جمع
کرده تا اخم و جدیتش را حفظ کند. انگشتهاش روی کانتر، مشت می شوند.
- نهال... بذار دهنم بسته بمونه... نذار حرفایی رو بزنم که گفتنش به صلاحت نیست...
نهال، اخم می کند و از کوره در می رود.
- چیه؟! باز می خوای گیر بدی ماتیکتو پاک کن... تو چشم نباش؟!
آخ! او کجاست و نهال کجا؟!! او چه می خواهد بگوید و نهال چه فکرهایی دارد!نگاه خیره ی عطا نرم می شود.
اخم نهال، آرام آرام محو می شود. نگاه عطا، از اول هم انقدر جذاب و دلنشین بوده؟! پس چرا
اینهمه سال، متوجهش نشده؟!
هر دو مى دانند که چه غوغایى درونشان وجود دارد ولى از اعتراف به آن خوددارى مى کنند.
صورت نهال تبدار است و دستهاش یکپارچه یخ. نمى داند دیگر چکار باید بکند تا احساسات تند و
عاشقى عطا را زنده کند. حاضر است هر چه دارد بدهد تا راهش را یاد بگیرد.
از سرش می گذرد بگوید |عطا... به خاطر تو خودمو اینطوری کردم| ولی از عکس العمل او می
ترسد.
سریع از روی صندلی بلند می شود و لیوانش را برمی دارد. مچ پاش از حرکت ناگهانی اش درد می
گیرد.
لعنت به این صندل پاشنه دار!
دست گرم عطا، بی اراده روی ساعدش می نشیند و نگهش می دارد.
- نهال...
نفس ملتهبش را یکباره بیرون می دهد و به موهای نهال نگاه می کند. باید خوددار باشد!
نهال لحظه ای منتظر می شود.
دستش را برمی دارد و با چشم به روی کانتر اشاره می کند.
- یه لقمه بخور... تا ناهار ضعف می کنی.
نهال به مربا نگاه می کند. نفس بلندی می کشد و آرام می گوید:
- میل ندارم...
واقعا میل ندارد. بی توجه به درد مچ پا، سر به زیر می اندازد و از آشپزخانه بیرون می رود.
جسی پر سر و صدا به طرف آشپزخانه می آید.
- خوب بلدم... فیوریت اِمیرعلیه... شما هم دوست دارین... آم شُر! وارد می شود و به عطا می گوید: می خوام غذا درست کنم!
عطا لبخند بی رنگی می زند و وسایل دست نخورده ی صبحانه را جمع می کند.
***نگاهش به جسى مبارزه طلبانه شده. چیکن پارمزان جسی، انصافا خوشمزه شده و با مهارتى
که در پخت آن داشته، همه شان را متحیر کرده.
عطا از همان ظهر، ساکت و غرق فکر است. تا جنگل رفته اند و به خاطر باران، زیاد نتوانسته اند
بمانند.
شب که برای گردش در ساحل و شام خوردن در شهر رفته اند، نهال، همچنان ظاهرش را با
وسواس درست کرده و عطا را حرص داده اما ته دلش آرام نمی گیرد.
روز بعد، وقتی عطا نهال را با سر و وضع آراسته ی دیروز می بیند، کفری می شود.
باید با نهال، در اولین فرصت، مفصل و خصوصی صحبت کند. هنوز نمی داند باید حرف دلش را
بزند یا نه... اما باید به این دخترک بی فکر بفهماند نیازی به رنگ و لعاب و حرکات مصنوعی
ندارد... بفهماند وقتی |خودش| باشد، برای او عزیزتر است...
بگوید از شکلات، چه ایرانی و چه فرنگی، خوشش نمی آید...
بعد از صبحانه، جسی پیشنهاد شنا کردن در ساحل را می دهد.
امیرعلی صورتش را جمع می کند.
- تو این هوای سرد؟!
اما عطا متعجب نگاهشان می کند.
- شنا؟!! جسی اینجا ایرانه!
جسی لبهای جمع شده اش را کج می کند.
- نمیشه؟!
عطا می خندد و ابرو بالا می اندازد.
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و هشتاد و ششم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى