

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت سی و هفتم
کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛...
کاش مینا داد نمی زد...
کاش کسی به من نمی گفت : |ازش جلو افتادی| !
این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛...
رشته ی افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !
ناگهان سست شدم ! ...
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.
مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !...
او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛...پابه پای ما می آمدند....
مرا طوری نگاه می کردند ؛ که گویی شوالیه ی تاریکی را !...
آنها ؛ مرگ مرا می خواستند !
قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !
از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛...
اما فاصله نزدیک است ؛...
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !
این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم...
از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !
یاد حرف های فرید افتادم ؛ که می گفت:
گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛...
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک ؛ و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !
باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !
ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت...
گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد
می کشیدند !
به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت ؛ و گفت :
آفرین ؛ خوبه !
گفتم : ممنون ! و لال شدم...
این چه جمله ای بود وسط مسابقه ؟! که محسن گفت؟!
آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !
گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟
گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !
و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید...
فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند...
خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :
| اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری به حالت خمیده ؛ روی زانوانت بنشین ! |...
روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !
نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !
دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !
گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!
گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟!
مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!....
چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟
گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راه دیگه ای نداشتن !
گفت : اگه من یه کم ؛ دیر می رسیدم ؟!...
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!
منبع: کانال رسمی چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، چیستا یثربی ، کانال رسمی چیستا یثربی ، خواب گل سرخ ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت سی و هفتم