

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ترس از هوس - قسمت سیصد و چهل و یک تا سیصد و چهل و سه
لباس هاي من کو؟
با انگشتم به کشوي بالایی اشاره کردم و گفتم:
- کشوهامون رو عوض کردم. لباس هاي من اون پایین جاشون کم بود.
در حالیکه خنده اش را کنترل کرده بود با اخم نگاهم کرد.
- بار آخرت باشه لباس هاي من رو جا به جا می کنی.
عصبی گفتم:
- چرا همش بهم میگی نازنین؟ من نازلیم.
خونسرد و آرام نگاهم کرد.
- می دونم.
- پس چرا نازنین صدام می کنی؟
دوباره چند لحظه دیگر نگاهم کرد. بدون هیچ حرفی دستم را گرفت و مرا در آغوش کشید. دستش را درون
موهایم فرو برد و سرش را در موهایم کرد و بو کشید.
- نمی دونم. تو می دونی؟
صدایش آرام و کمی لرزان بود. خودم را کنار کشیدم و با اخم نگاهش کردم. با انگشت اشاره اش اخم میان دو
ابرویم را باز کرد.
- چته؟ چرا از صبح این قدر ناراحتی؟
از آغوشش بیرون آمدم. کنار پنجره رفتم و دستانم را روي سینه صلیب کردم و به بیرون نگاه کردم.
- من خوبم.
آهی کشید و لباسش را عوض کرد. وسایلش را برداشت و به کنارم آمد.
- من دارم می رم، نمی خواي خداحافظی کنی؟
لبم را گزیدم و سرم را بالا بردم و نگاهش کردم.
- خداحافظ!
پوزخندي پر رنگ زد و دو انگشتش را در کنار شقیقه اش گذاشت و گفت:
- خدا حافظ شما باشه بانو!
بدون هیچ حرفی از در اتاق بیرون رفت. دوست داشتم که به دنبالش بروم، ولی نرفتم. موقع سوار شدن به
ماشین، نگاهی به پنجره ي اتاق کرد و سوار شد و رفت.
گیج و درمانده، روي تخت دراز کشیدم. دوباره تنها شده بودم. به تفاوت این بار و آن مرتبه که به تهران رفت
فکر کردم. دفعه قبل خوشحال بودم که می رود و من تنها می مانم. درست بود که بعد از رفتنش تنهایی خیلی
به من فشار آورد. ولی در آن برهه از زمان از رفتنش خوشحال شده بودم. ولی حالا کلافه و درمانده بودم.
دوست داشتم که نمی رفت. دوست داشتم که خداحافظی گرم تري با هم داشتیم. ولی او مغرور بود و خشک، و
من هم ترسو و زخم خورده. ما حتی دست همدیگر را هم نفشردیم. مثل دو غریبه کامل کلمه خداحافظی را
گفتیم و جدا شدیم.
دستکش هاي آشپزخانه را به دستم کردم و با احتیاط قابلمه ي لعابی که روي گاز قل قل می کرد را برداشتم و
در آبکشی که در سینک گذاشته بودم خالی کردم. یکی از خلال هاي پوست پرتقال را در دهانم گذاشتم تا
میزان تلخی آن را بسنجم. هنوز تلخ بود. باید در قابلمه می ریختم و می گذاشتم تا دوباره جوشیده شود. شکر را
در آب ریختم تا قوام بیاید. روز قبل دستور پخت مرباي خلال پوست پرتقال را از بانو گرفته بودم و تمام دیروز
را به خلال کردن پنج پرتقالی که خودم به تنهایی خورده بودم، گذرانده بودم! دیگر از پرتقال بدم آمده بود. روز
قبل به جاي شام و صبحانه پرتقال خورده بودم تا خلال هایم زیاد شود.
به کانتر تکیه دادم و به قل قل آب نگاه کردم. دوازده روز بود که بابک رفته بود. دوازده روز بود که تنها بودم.
برخلاف دفعه قبل به ندرت از در خانه بیرون زده بودم. گاهی امیرهوشنگ به دیدنم می آمد و به اصرار مرا به
پیاده روي می برد. ولی سرماي هوا به قدري استخوان سوز بود که او را هم خانه نشین کرده بود. دو شب قبل
آن قدر برف آمده بود که سقف طویله یکی از خانه خراب شده بود و خسارت زیادي به بار آورده بود. تعداد
زیادي گوسفند و گاو در زیر آوار مانده و مرده بودند. ارتفاع برف آن قدر زیاد شده بود که عملا بیرون رفتن را
غیر ممکن می کرد. فکر می کردم با این برف سنگین امکان اینکه او هم نتواند خودش را برساند زیاد است.
گردنه باز بود، ولی تردد به سختی صورت می گرفت. راهدارها به حالت آماده باش در آمده بودند و پلیس
راهداري اعلام کرده بود که از مسافرت هاي غیر ضروري اجتناب کنید.
نمی دانستم او قرار است که چه زمانی برگردد. ولی اگر قرار بود که خطري تهدیدش کند، تنهایی را ترجیح می
دادم. حتی چند باري عزم کردم به تا لب جاده بروم و از آن جا با او تماس بگیرم و بگویم که خطر نکند و نیاید.
ولی آن قدر برف زیاد بود و هوا سرد شده بود که می ترسیدم بروم و در آن بوران راه را گم کنم.
بی خبري بد دردي است. اینکه ندانید که چه شده است و هیچ وسیله ایی هم نداشته باشید تا خبري، حتی جزي
بدست بیاورید. و من دوازده روز بود که در آن بی خبري دست و پا می زدم. نه خبري از او داشتم و نه از ماهی
و گلی و محمد. براي اینکه دیوانه نشوم و اوضاع روحیم را کنترل کنم، سعی می کردم تا دستانم را مشغول نگه
دارم. کاري که تمرکز را بطلبد و حتی براي لحظه اي افکارم را متفرق کند. مربا می پختم. مرباي تمام میوه
هاي زمستانی را پخته بودم. از سیب پاییزه گرفته تا به و مرباي پوست نارنگی و پرتقال. دستور پخت شیرینی
هاي خانگی و هزار جور غذاي محلی را از بانو گرفته بودم و روي آشپزي تمرکز کرده بودم. کتاب می خواندم و
فیلم تماشا می کردم. هر کاري می کردم تا کمی مرا آرام نگه دارد.
موهایم را کنار زدم و دوباره محتویات قابلمه را در آبکش خالی کردم و چشیدم. خوب بود. زمان اضافه کردن
شکر بود. شکر قوام آمده را اضافه کردم و به طبقه بالا رفتم تا دوش بگیرم. نگاهی به هوا کردم. رو به تاریکی
بود و گرفته و مه آلود بود. به طوریکه تا پرچین بیشتر دیده نمی شد. و بعد از آن مه و غبار بود که از سمت
جنگل و جاده به جلو آمده بود. چقدر از این هوا وحشت داشتم. شبها صداي زوزه ي گرگ ها یک لحظه هم
قطع نمی شد و کابوس هایم دوباره برگشته بود. به نوعی دیگر و با فضایی متفاوت. حالا به جاي آن هزار تو در
جنگل هاي اطراف بودم. گم شده بودم و گیج و درمانده از موجودي فرار می کردم که نمی دانستم چیست.
حیوان است یا انسان؟ می دویدم و مرتب به زمین می خوردم و بعد با تنگی نفس و هن و هن از خواب می
پریدم.
سعی کردم تا به کابوسم فکر نکنم. به حمام رفتم و در وان دراز کشیدم. براي لحظه ایی احساس کردم که
صدایی را شنیدم. شیر آب را باز کردم و دوش گرفتم و حوله را به تن کردم واز حمام بیرون آمدم. ترسیده بودم.
نکند عمران بود؟ در را باز کردم و با او سینه به سینه شدم. جیغ خفه ایی کشیدم و درحالیکه می لرزیدم دستم را
جلوي دهانم گرفتم.
با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و آرام فشرد.
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان ترس از هوس