

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت چهل و یکم
گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!
گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.
کلید را ؛ در قفل چرخاندم.
داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !
گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !
گفت : من می دونم !
از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !
کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !
گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.
وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.
دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.
گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !
آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم
می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !
یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !
گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟
در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.
می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....
شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...
و دلم می خواست فرار کنم.
حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟
من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.
بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !
اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !
دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !
دیدمشان... داشتند میامدند .
محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.
با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.
مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !
اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟
منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...
چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !
زمین را نگاه کردم و گفتم :
خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !
من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !
اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!
من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !
اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...
فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !
شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !
حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان