

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت چهل و دوم
بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.
بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.
ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!
چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!
حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....
از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !
چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....
مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....
من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....
منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .
محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....
اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:
حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !
|میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... |
اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .
تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !
محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!
گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!
لبخند تلخی زدم ! |هدف! |
و به طرف پشت بام راه افتادم ،
به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!
اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛
در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....
به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!
محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!
گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...
گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.
گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !
ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....
آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....
گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...
تلاش ؛ بعدش فرار !
گفت: چی شده؟!
گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!
اومدی اعتراف بگیری؟
گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟
گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....
ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !
گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......
گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!
گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان