

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت هفتاد و سوم
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان