

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت هفتاد و دوم
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
| محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... |
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان