

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت هفتاد و یکم
محسن گفت : یعنی اگه دوباره پاتو بذاری رو اسکیت ، همه چیز حله !
ذهنت موقع سرعت ، آزاد میشه !
گفتم : من اسکیت یادم نیست !
گفت : یه کم راه بری ، یادت میاد.
گفتم : من از سرعت ، دیگه می ترسم.
نمی دونم قبلا چی بودم ، ولی می دونم دیگه چی نیستم !
گفت : من دستاتو می گیرم پا به پات میام ، تا جایی که اونقدر سرعت بگیری که به پات نرسم.
گفتم : نمی تونم دستامو بدم به تو !
نمی تونم به هیچ غریبه ای اعتماد کنم.
گفت : پس غریبه نباش !
رو به مادرم کرد و گفت :
خانم ! اجازه دارم ، دخترتونو ، در کمال احترام ازتون خواستگاری کنم ؟
من و مادرم یک لحظه شوکه شدیم.
بخصوص چهره ی معصوم مادرم ، که انگار ناگهان ، خبر جنگ جهانی سوم را شنیده بود !
محسن ادامه داد : زندگی من شاید الان فقیرانه باشه ، ولی همیشه اینجوری نمی مونه ! من هدف دارم ..میدونم کجا دارم میرم ....
مادرم نگاهی به من و نگاهی به محسن کرد و گفت : والله من شناخت زیادی از شما ندارم ، اما ازتون بدی هم ندیدم. همیشه حس میکردم به دخترم علاقه دارید ، ولی در نهایت ادب و احترام...
مانا الان به یه کمک احتیاج داره . به یه همدم قابل اعتماد.
اگه خودش قبول کنه ، من حرفی ندارم. اون دختر مستقلیه.
محسن رو به من کرد...
گفتم : چی ؟
زنت بشم ؟
اگه حافظه م سر جاش بیاد و بفهمم ازت متنفرم چی ؟
گفت : اگه حافظه ت سر جاش بیاد ، و بفهمی عاشقمی و همیشه عاشقم بودی ، چی ؟
گفتم : قول میدی اگه اینجور نباشه بذاری برم ؟
گفت : معلومه !
گفتم : پس...
اگه ازدواج کنیم ، تو همه جا ، با منی ؟...
کمک می کنی گذشته یادم بیاد و اونا به من آسیبی نزنن ؟!
گفت : الانشم همینم ،
فقط الان منع شرعی دارم...
مثلا نمی تونم راحت بغلت کنم و از دست اونا فراریت بدم یا به عنوان همسر قانونیت ، دنبال کارات برم یا اینکه ..
سکوت کرد،
سرخ شد !
چند لحظه ، هیچکدام چیزی نگفتیم ...
به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کرده ام.
نجیب بود و زیبا ، با چشمانی پر از غرور و همدردی .
یک تصمیم ، در یک لحظه ، برای یک عمر ؟
نه هیچ تصمیمی ، برای همه ی عمر نیست.
هر وقت بخواهی ، می توانی برگردی !
شاید چیزهایی را از دست بدهی ، اما راهی برای برگشت هست.
گفتم : قبول می کنم.
به یک شرط !...
مهریه ی من !
با تعجب گفت : خب چی هست ؟
گفتم : حدس بزن !
لبخند زد و گفت : نمی دونم ! از تو ، همه چیز بر میاد.
گفتم : اگه کار به جدایی ما کشید ، اگه فهمیدم دروغ گفتی ، یا سرمو شیره مالیدی ، یا جزو دار و دسته ای هستی ، باید تا آخر عمر ، همه چیز رو ول کنی و تو کارناوال ، بین اون بچه ها زندگی کنی.
برام فرق نمی کنه معلمشون شی یا معتاد شی...
نباید از اونجا بیرون بیای !
هیچوقت...
مثل یه نوع حصر خانگی میمونه !
هم اسکیت ، قهرمانی ، تیم ملی و زندگی با مادرت رو فراموش میکنی ، هم خیال اینکه با یه دختر سالم دیگه، آشنا شی و گولش بزنی ، یا تو زندگیت ، به جایی برسی ...
من این مهرو ازت نمیگیرم ، مگه بفهمم دروغ گفتی...
اونوقت دیگه نباید، از خونه ی کارناوال بیرون بیای !...
گفت : قبول !
گفتم : خب برای عروسی باید چی کار کرد ؟
مادرم گفت : مطمئنی چی کار می کنی دخترم؟ پشیمون نشی !
گفتم : گمانم دارم یه معلم پیدا می کنم که هم مهربونه ، هم جسور !
حیف که عاشقش نیستم هنوز !
ببینم می تونه کاری کنه عاشقش هم بشم ، مادر جون !
بعد با هم بریم به جنگ دنیا ؟!
البته اگه شما راضی باشین !
چون بدون ازدواج ، ظاهرا حتی نمی تونیم اینجا بمونیم !
دورمون هم که پر از گرگه...
در لباس جونورای اهلی !
و خب ، چرا دروغ بگم ؟
صدایم را کمی پایین آوردم.
خودمونیم ، بدک نیست این پسر ...مگه نه مادر؟!... میگه عاشق هم بودیم ...
یک درصدم ، حرفش درست باشه ، شاید ارزش ریسک کردن رو داشته باشه .
عشق جای خودش...شاید خیلی چیزا بتونیم به هم یاد بدیم... و عشق ، چیزی نیست که تو زندگی آدم ، بی دلیل پیش بیاد !
جوونمرده و جذاب !
مگه نه مادر ؟
محسن لبخند زد...
دلش نمیخواست من متوجه شوم ، ولی دیدم...
دلم می خواست آن لحظه بغلم کند !
بلند شد به سمتم آمد !
منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان