فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خواب گل سرخ - قسمت پنجاه و چهارم

خواب گل سرخ - قسمت پنجاه و چهارم

ویرایش: 1396/10/9
نویسنده: chaampol
مریم هنوز داشت آن جمله را برای حامد تکرار می کرد :

با توام حامد!حالا مانا رفته، نمی خواسته ، ولی رفته!

از اون تصادف به بعد ، پرستارت میگه، علایم حیاتی تو پایین اومده.

من درا رو بستم که تو ، هیچی نشنوی.

هیچکسو راه نمی دم توی این اتاق ، که خبری با خودش نیاره ؛ حتی عسل !

اما تو داری میری ! ذره ذره ، داری میری. من می فهمم !

این چه شرطیه گذاشتی آخه ؟

دو خانواده به سلامتی تو مربوط نمیشه !
تو برای من و عسل باید بمونی ! و گریه میکرد.

من در تاریکی کما ؛ می خواستم فریاد بزنم :
من نرفتم !
من زنده ام هنوز !
شرط چیه آقا حامد؟

هر چی باشه ، انجامش میدم.
اصلا نمیفهمم !ما که یه خانواده نیستیم،چرا من برم، تو هم میای؟

حامد انگار صدای درونم را شنید ، گفت: توضیحش سخته، مثل یه خوابه.

انگار من، اون خونه ی چهار طبقه رو ، توی خواب دیده بودم . تا دیدمش، به مریم گفتم : همینجاست!
باید یه طبقه ی خالی داشته باشه . یه روز شاید منم چیزایی رو بت بگم ؛ ولی الان نه !

حامد رفت.
_حامد ،حامد..الان بگو !

صدایم اسیر بود.

انگار فقط ، وقتی حامد آنجا بود ، صدای خودم را می شنیدم.

مدتها گذشت تا باز، صدای حامد آمد : به موقعش ؛ شرطو می فهمی !

گفتم : تو زندگیت به زندگی ما ، بسته نیست ! تو قبلا ، اصلا ما رو نمی شناختی؟

گفت :الان که میشناسم!

الان ما ، همه یه درختیم.
خاکمون یکیه ، ریشه مون یکی ،
یه ریشه در بیاد ، بقیه هم کم کم سست میشن.
تو بری ، منم می افتم.

گفتم : من نمی خوام برم.
من نمی خواستم اینجا باشم، فقط دلم هوای اون کوه و امامزاده رو کرده بود.
میخواستم دعا کنم، تقصیر من نبود !

گفت : حالا که اینجا هستی !
همه چیز ، دست خودمون نیست.

می تونی بدون محسن زندگی کنی ؟

گفتم : نه !
چرا آخه ؟

گفت : اگه شرط زندگیت باشه ، چی؟ !
باید یه چیزی رو ببخشی!

چی رو ایثار می کنی ؟
چیزی که از همه بیشتر دوست داری.

گفتم : نمی فهمم !

گفت : به زندگی بر می گردی ، ولی بدون محسن !
نمی شناسیش ! انگار هیچوقت تو زندگیت نبوده !
رسم عشقه ، فدا کردن ! شاید منم چیزایی رو بخشیدم که تا اینجا موندم !

گفتم : اگه محسنو... اگه عشقو نخوام ؛ اونوقت تو نمیری ؟

قول میدی ؟

گفت : من سر قولم می مونم.

آدم برای به دست آوردن یه غیر ممکن ، باید بهایی بپردازه ؛ عزیزترین گنجشو !

گفتم : باشه ! تو باید بمونی پیش مریم و عسل.
منم شاید بمونم . شاید بی عشق هم بشه... اما

چه معامله ی بیرحمی !
ولی خب ، باشه !

دارم با خدای خودم معامله می کنم.
خدا که توی معامله، ظلم نمی کنه !
حتما دلیلی داره که بعدا می فهمم.

فعلا مهم اینه که ما زنده بمونیم !

سکوت شد !...
سکوتی مثل قهر خداوند !

سکوتی که انگار قرن ها طول کشید.
نمی دانستم چقدر طول کشیده !

چه شده ؟... چرا دیگر صدای حامد نیست ؟!

من در تاریکی و سکوت ؛ تنها بودم.

ناگهان صدای فریاد !
اینبار فریادی شادمانه !...

فریاد مریم بود ؟!...مینا ؟ مادرم ؟ عسل ؟
صلوات همسایه ها !...

حامد چشم هایش را باز کرده بود !

صدای دکتر از دور دستها :

بعد از سه ماه ، این غیر ممکنه ! معجزه ست !
علایم فلج ، کامل از بین رفته !
از نظر پزشکی ، محاله !

فقط معجزه یا... چی بگم؟
باید زودتر با همکارام صحبت کنم! باید این روند درمان ناگهانی رو بررسی کرد !

مریم و عسل از خوشحالی ، زار می زدند.
همه آنجا بودند ، جز من !

حس تنهایی کردم.
روز بعد بود یا هزاران سال بعد !
دیگر حساب زمان را نداشتم.
مثل یک مومیایی ؛ در انتظار روز احیای خودم بودم ...

در این انتظار که به اندازه ی ابدیت ،
طول کشید ،ناگهان ، صداهایی شنیدم ، عده ای می دویدند...

باد می آمد،

علایم حیاتی برگشته بود ،
نفس می کشیدم !

صدای پدرم را شنیدم :

| صبح شده مانا جان ، بیدار شو ! |

چشمانم را باز کردم...
پدر نبود !

زن جوانی آنجا بود...

دختر بچه ای ، و دو آقای غریبه که
نمی شناختم !....تا حالا ، ندیده بودم !

یکی از آنها ، موهایش موج داشت ، به سمت من آمد...

با شادی نگاهم کرد !

زن گفت : خدایا شکرت !

مرد جوان گفت :سلام قهرمان !

گفتم : شما ؟... من کجام ؟!

زن گفت : بیمارستان گلم.

امروز از کما بیرون اومدی ؛ یه ماه بعد از حامد!

در دلم گفتم :

_حامد؟؟؟!! حامد کیه؟ ...

جوانی که موی بلند موجدار داشت ، گفت : من نذر دارم. باید برم... قول داده بودم تا چشماتو باز کنی ، انجامش بدم. زود بر می گردم .... باشه ؟ و سریع بیرون دوید .


این بار ، با صدای بلند گفتم : کی بود ؟!

زن گفت : محسن دیگه !

گفتم : نمی شناسم !... کیه ؟!


منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره خواب گل سرخ - قسمت پنجاه و چهارم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان