

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت چهل و هشتم
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
| بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... |
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان