

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت هفتاد و هفتم
بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !
بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !
من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !
در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟
یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.
محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.
تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.
در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!
عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !
حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !
داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...
داروهایش همه ، جا مانده بود.
مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.
داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !
در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !
و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.
گفتم : مینا کجاست ؟
محسن زنگ زد ،
|مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد|.
از مینا هم خبری نبود...
به فرید زنگ زد :
|مشترک مورد نظر در دسترس ...|
دیگر زمان نگران شدن بود !
روی مبلی افتادم و گفتم :
اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...
چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟
چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!
محسن گفت :
با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،
اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !
نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !
الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !
داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.
زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.
صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،
شاید سیزده ، چهارده سالگی...
پدر زنده بود و می گفت :
مواظب مادرتون باشین ...
و بعد صدای دور دیگری که می گفت :
| خواهرت خیلی خوشگله ! |
و صدای برادرم که می گفت :
خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!
این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟
نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !
ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.
محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟
گفتم : اینجا !
گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟
گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.
باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !
ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !
گفتم : منم باهات میام !
گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !
یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...
فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟
اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !
اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !
گوش بده !
من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،
بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...
گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!
منبع: @chista_yasrebi_official - کانال رسمی خانم چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام خانم چیستا یثربی ، رمان خواب گل سرخ ، دانلود رایگان