

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اولین باری که برا یه جرم سیاسی دستگیر شدم کلاس دوم دبیرستان بودم جرم سیاسی مرتکب نشده بودم ولی مامور رو پرونده یه پارانتز باز کرد نوشت سیاسی. جلو دبیرستان دخترانه مفاسد گرفتنم اونم زمانی که یه ساعتی میشد مدرسه ها تعطیل شده بود. تقصیر بابام بود از مدرسه که اومدم یه برگه داد گفت ببر یه جایی، منم دوچرخه رو برداشتم با حسن گفتیم بریم و بدیم و برگردیم، از جلو مدرسه دخترانه رد که میشدیم دیدم ماشین مفاسد از روبرو میاد، مدرسه تعطیل بود درش هم بسته بود، قاعدتا از جلو مدرسه تعطیل رد شدن قدغن نبود، ماشین مفاسد نگه داشت صدا مون کرد، رفتیم جلو گفت اینجا چیکار می کنین من گفتم یه کاری داریم گفت برا کارتون دیر شده و دخترا رفتن، نمی دونم چه حاضر جوابی کردم که گفت سوار شو، حسن یه ببخشید گفت و ولش کردن منو ولی سوار کردن، به حسن گفتم به خونه مون نگو ول می کنن میام، بعضا حتی نمی بردن تا اداره مفاسد یکی دو خیابان اون ور تر پیاده می کردن، ولی منو راست بردن اداره مفاسد، مفاسد با آگاهی یکی بود ساختمان اتاق بازداشت موقت هم مشترک بود، ترسیده بودم خیلی، انداختنم موقت، یه پسره بود می شناختمش معروف شده بود اون روزا تو شهر، به جرم کشتن باجناقش گرفتنش یه دوماهی نگه داشتن، بعد قاتل اصلی رو پیدا کردن این آزاد شد، الان باز گرفته بودنش، پرسیدم باز چرا گرفتنت، فقط می خندید، گفت رییس آگاهی گفته بود بیرون نباید بگی کتک خوردی، بگی میارمت دوباره بازداشت، میگفت منم روز اول تونستم نگم بعد هر جا نشستم تعریف کردم که چه کتک هایی خوردم به گوشش رسید دوباره جلبم کرد، میگفت چیزی نیست دو تا سیلی می زنه ولم میکنه، به من گفت تو هم نترس دختربازی جرم نیست چارتا سیلی و لگد می زنن می ری خونه تون.
حالش خوب بود حقم داشت محکوم به قصاص می شد احتمالا، ولی به خیر گذشته بود، فقط می خندید.
یکی صدا زد دختر باز!! اونی که برا دختر بازی گرفتیم بیاد، پسره خندید گفت تو رو میخواد، بلند شدم رفتم بیرون گفت اول این ظرفا بشور بعد بیا اون اتاق، تازه ناهارشون تموم شده بود، رفتم ریکا رو ریختم رو ظرفا و شستم همه شو، اومدم بیرون رفتم اتاق بازجویی، گفت چیکار میکردی جلو مدرسه دخترانه؟ گفتم والله مدارس تعطیل بود کسی نبود، داشتم می رفتم یه چیزی رو بدم فلان جا، گفت این چه شلواریه پوشیدی؟ اون موقع شلوار تنگ جرم نبود شلوار خمره ای جرم بود چون مد بود، ترسیده بودم زبون نمی چرخید دهنم، گفت این چه وضع موی سره، قابلمه گذاشتی سرت دورش رو تراشیدی، مدل آلمانی رو میگفت، گفتم به خدا من کاری نکردم، گفت همین شکل و شمایلت خودش حبس داره، جیباتو خالی کن، کیفم پولم رو گذاشتم رو میزش با خرت و پرتام، تا باز کرد تازه یادم افتاد یه عکس سیاه سفید و سه در چهار داریوش تو کیفمه، سرم گیج رفت، فهمیدم بدبخت شدم، یادم نبود اصلا، گفت این عکس سیاسی چیه تو کیفت؟ اون موقع عکس داریوش می گرفتن ازت برا خودش پرونده ای بود، چشام سیاهی می رفت، اونم هی حرف میزد، خودتو بدبخت کردی، پرونده میشه و از این حرفا. اون کتبی نوشت من کتبی پاسخهایی که گفت رو نوشتم و امضا کردم، تموم که شد رو پرونده نوشت عکس(سیاسی).
گفت پاشو برو بشین بیرون، رسما بدبخت شده بودم، یه مامور اومد که یه کمی میشناختمش گفت چی شده؟ گفتم اینجوری شده، رفت تو اومد گفت الان رییس اداره بیاد ببینه این پرونده رو می نویسه دادگاه و بدبخت میشی شب هم می مونی، شماره مغازه رو بده بگم بابات بیاد، شماره دادم یه ربع بعد بابام اومد هیچی به من نگفت اوضاع رو که دید، زنگ زد خدابیامرز آقا کمال اومد، کار آقا کمال بود جمع کردن پرونده، همزمان با آقا کمال رییس مفاسد هم اومد، آقا کمال رفت تو و یه ربع بعد منو صدا کرد تو. تا نشستم آقا کمال گفت این عکس کیه گذاشتی تو کیفت داریوشه یا بهزاده؟( دایی بهزادم یه چیکه به داریوش می زد با اون ریش و تیپ)هیچی نگفتم سرم رو انداختم پایین، آقا کمال گفت اینا از بس بهزاد رو دوست دارن از این داریوش هم خوششون میاد، همزمان که حرف میزد عکس داریوش و برگه بازجویی منو گذاشت تو جیبش یه برگه گذاشت جلوی من و گفت بنویس غلط کردم و دیگه دختربازی نمی کنم و فلان، نوشتم و امضا کردم، آقا کمال گفت پاشو بریم، آزاد شده بودم، اومدیم بیرون من، بابام، آقا کمال. آقا کمال گفت خدا رو شکر تموم شد میرفت دادگاه سخت بود با بابام جلوتر می رفت من عقب موندم، پچ پچ چیزایی به بابام میگفت، می رسیدیم خونه قطعا یه دعوایی می کرد باهام بابام، ولی دلم قرص بود که دختربازی نکرده بودم، بابام هم گیری به عکس داریوش نمی داد، فوقش میگفت چرا تو کیفت بود، ولی رسیدیم خونه حاجی هیچی نگفت و موضوع موند همونجوری.
بعدها کم کم بهم حس چگورایی دست داد هر جا می نشستم توضیح می دادم که پرونده سیاسی ام چجوری بود و روند دستگیری و بازپرسی و اینا رو شرح می دادم تا اینکه یه روز حاجی اعصابش خورد شد گفت پسرجان دلیل دستگیری تو نبودن کسی برا شستن ظرفای اون روزِ مفاسدبود. تا الانم بهت نمی گفتم که غرورت نشکنه، آقا کمال پرسیده بود از یکی از مامورا که قبلن شاگردش شده بود تو دبیرستان، اونم گفته بود حقیقتش رو بخوای ناهار آبگوشت بود، هیشکی نرفت زیر بار شستن ظرفا، بی سیم زدیم که یکی رو از خیابان بیارید اینا رو بشوره.
بعدتر ها مفاسد شد اماکن و من یه دوره شدم استاد دانشگاه همون مامورا تو رشته فوق دیپلم حسابداری.
اون روز که یه مطلب از آقا تاج زاده دیدم که گفته بود داریوش رو دوست داره و داریوش گوش می ده یاد اولین پرونده ام افتادم، نمی دونم اون موقع آقا تاجزاده کجا مشغول خدمت بود، یحتمل یه جایی پست سیاسی امنیتی داشت که همین اداره مفاسد هم زیر نظرش بود.
اگه اینو یه روزی از قضا آقا داریوش هم خوند یادش بیاد که من همون کسی هستم که یه ربع با رفیقم گیر دادیم که میخایم باهاش عکس بگیریم ولی دوربین نداشتیم. یه لشکر باهاش عکس گرفت ما خندیدیم که دوربین نیاورده اصرار به عکس داشتیم، آقا داریوش هم می خندید به ما.
منبع: کانال تلگرام دکتر مرتضی عباد - گنگ خواب دیده
کلمات کلیدی: جرم سیاسی ، پرونده ، مفاسد ، مدرسه دخترانه ، قصاص ، اماکن ، دوربین