

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جانِ جدتان حداقل |قشنگ| نرقصید!!
قافله ای اسیر راهزن ها شدند
سردسته راهزن ها بعد از تاراج و حین میگساری گفت: زنهای قافله باید برقصند وگرنه همه رو گردن میزنم!!!
زنها شروع کردند به رقصیدن.
دزدها که ولشون کردند، مردی افتاد به جان زنش و حالا نزن کی بزن!!
هی با چماق به سر زنش می زد و می گفت: برا رقصیدن مجبور بودی، برا |خوش| رقصیدن که مجبور نبودی!!
حالا داستان بعضی هاست در بعضی جاها، آقایان ما شاید بتونیم قبول کنیم که مجبورید و اختیاری ندارید، ولی دیگر جانِ جدتان حداقل |قشنگ| نرقصید!!
منبع: کانال تلگرام دکتر مرتضی عباد - گنگ خواب دیده
کلمات کلیدی: جانِ جدتان حداقل |قشنگ| نرقصید!! ، اسیر ، اختیار ، خوش رقصیدن ، داستان ، چماق ، راهزن