

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان سفر به دیار عشق - قسمت پنجم
با پوزخند می گه:
-این قدر بی کار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم! مگه خبر نداری که نامزد کردم؟ من زن...
می پرم وسط حرفش و با خونسردیِ تصنعی می گم:
-معرفی نامه ست!
با تعجب می گه:
ـ چـی؟!
نمی دونم این آرامش از کجا میاد، اما حس می کنم خیلی آرومم. با یه آرامش خاصی می گم:
ـ بنده فقط برای کار این جا اومدم، اگه با من مشکلی دارین می تونین قبولم نکنید.
با پوزخند می گه:
ـ می خوای باور کنم؟
این بار من پوزخندی می زنم و می گم:
ـ اونش دیگه به من ربطی نداره، من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم. مهم نیست باور کنید یا نه .
توی دلم می گم:
ـ اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور می کردی نکردی، الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم. اون موقع هم انتظار نا به جایی داشتم. وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن، تو که دیگه جای خود داری. هر چند من تو رو از هر کسی به خودم نزدیک تر می دونستم. بعضی مواقع توقع آدما می ره بالا، توقع بی جایی بود که فکر می کردم هر کس باورم نکنه تو باورم می کنی.
هیچی نمی گه و پاکت رو باز می کنه. معرفی نامه رو از پاکت خارج می کنه و می خونه. یه پوزخند می زنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره می کنه و می گه:
ـ دوست ندارم یه آدم خراب توی شرکتم کار کنه.
لبخند غمگینی می زنم و هیچی نمی گم. شاید تعجب می کنه که دیگه مثل گذشته گریه و زاری نمی کنم، که دیگه مثل گذشته ها التماس نمی کنم، که دیگه ازش نمی خوام باورم کنه. از روی مبل بلند می شم و با اجازه ای می گم. تعجب رو از چشماش می خونم. بی تفاوت از جلوی می زش رد می شم و به سمت در می رم. با عصبانیت می گه:
ـ کجا؟
پوزخندی می زنم و بدون هیچ حرفی در رو باز می کنم و به سمتش بر می گردم و می گم:
ـ بی کار نیستم به چرندیات آدمی مثل شما گوش بدم، حق نگه دارتون.
رگ گردنش متورم می شه. چشماش هم از عصبانیت قرمز می شه. نگام رو ازش می گیرم و از اتاق خارج می شم و در رو می بندم. به سمت آسانسور حرکت می کنم، دکمه ی آسانسور رو فشار می دم و منتظر می شم. وقتی آسانسور می رسه به داخل می رم و دکمه ی هم کف رو می زنم، قبل از این که در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودش رو به داخل پرت می کنه. باز خودشه، سروش، ولی من نه ترسی ازش دارم و نه هیچی. بی تفاوت بی تفاوتم. بازوهام رو می گیره توی دستاش و محکم فشار می ده و می گه:
ـ به چه جراتی با من این جوری حرف می زنی؟
وقتی پوزخند روی لبام رو می بینه عصبانی تر می شه و یه سیلی محکم به گوشم می زنه. صورتم عجیب می سوزه، پوزخند از لبام پاک می شه و یه لبخند غمگین جاش رو می گیره. دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم. من خیلی وقت پیش اشکام رو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم. می دونم تک تک عکس العملام براش عجیبه، با لحن غمگینی می گم:
ـ دنیای بدی شده، مردا مردونگی رو توی زور و بازو می بینن، ولی ای کاش می دونستن که مردونگی تو این چیزا نیست. بعضی وقتا یه بچه ی پنج ساله با بخشیدن یه شکلات به دوستش مردونگی می کنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی. چه قدر برام جالبه که یه بچه ی پنج سال از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره.
با تموم شدن حرف من آسانسور می ایسته و من هم بازوم رو از دستش در میارم و از آسانسور خارج می شم. مات و مبهوت بهم نگاه می کنه. تو دلم می گم :
ـ دنبال ترنم نگرد، اون ترنم مرد. منی که می بینی خاکستر شده ی اون ترنم هستم. چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر. مثل جنازه ای می مونم که این روزا هر کی از کنارم می گذره لگدی نثارم می کنه. چقدر داغون داغونم. ای کاش می دونستی بهترین سیلی ای بود که توی این چهار سال خوردم؛ چون تو عشقم بودی و هستی، هر چی که از جانب تو برسه برام شیرین شیرینه، حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام. هنوز نمی تونم باور کنم که دیگه مال من نیستی. هنوز یادمه روزی که نگاهامون به هم گره خورد، روزی که دلامون لرزید، روزی که بهم اعتراف کردی، روزی که من قبولت کردم، روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه. ای کاش باورم می کردی. ما پنج سال با هم بودیم، چطور باورم نکردی سروش، چطور باورم نکردی! هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دست های گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن. هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم، آخ سروش، همه سرزنش های پدر و مادر و برادرام و همسایه ها و دوستام یه طرف، باور نکردن من از جانب تو هم یه طرف. چقدر داغون داغونم.
آهی می کشم و دوباره به سمت شرکت می رم. فقط ضرر کردم، این همه پول تاکسی دادم، آخرش هم هیچی به هیچی. من رو بگو که با خودم می گفتم بعد از مدت ها شانس بهم رو کرده، ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام.
«ـ سنگ قبرم را نمی سازد کسی،
مانده ام در کوچه های بی کسی،
بهترین دوستم مرا از یاد برد،
سوختم خاکسترم را باد برد . »
دوست ندارم شرکت برم. دوست دارم ساعت ها تو خیابون قدم بزنم و فکر کنم. گوشیم رو از جیبم در میارم و با آقای رمضانی تماس می گیرم. بعد از چند بار بوق خوردن صداش رو می شنوم.
منبع: کانال میتینگ عاشقانه
کلمات کلیدی: رمان سفر به دیار عشق ، رمان عاشقانه ، داستان ، داستان سفر به دیار عشق ، داستان عاشقانه ، دانلود رایگان ، دانلود ، رمان عشقی ، عشق ، سرگرمی ، کانال تلگرام میتینگ عاشقانه