

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان سفر به دیار عشق - قسمت نهم
نگاهی به لباسام می ندازه و با اخم می گه:
ـ از این جا گمشو.
بعد دوباره می خواد زن رو به زور به داخل خونه بکشه که با کیفم به سرش می کوبم. مرد که انتظار این کار رو از من نداشت همون جور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم بر می گرده و می گه:
ـ تو چه غلطی کردی؟
ـ بهتره دستش رو ول کنی، وگرنه به پلیس خبر می دم.
دستش رو بالا می بره و با عصبانیت به صورتم سیلی می زنه. تعادلم رو از دست می دم و محکم به دیوار برخورد می کنم. درد بدی رو روی پیشونیم احساس می کنم. دستم رو به سمت پیشونیم می برم که می بینم زخم شده و داره ازش خون میاد. با پوزخند نگاهم می کنه و می گه:
ـ بهت گفتم گم شو، ولی گوش نکردی. بهتره حالا گورت رو گم کنی.
بعد دوباره مچ زن رو می گیره. زن تقلا می کنه و با التماس نگاهم می کنه. دلم برای زن می سوزه با جیغ و داد به طرف مرد می رم و این بار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش می زنم. مرد چند برابر منه، اما چون انتظار این کار رو از من نداشت غافلگیر می شه. برای این که جلوی من رو بگیره دست زن رو ول می کنه که با داد می گم:
ـ فرار کن، فرار کن.
زن با نگرانی بهم نگاه می کنه که باز می گم:
-تو رو خدا فرار کن!!
زن با همه ی نیروش از کوچه دور می شه. مرد می خواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رو می گیرم. یه سیلی محکم دیگه مهمونم می کنه که طعم شوریِ خون رو تو دهنم احساس می کنم! می خوام خودم هم فرار کنم، ولی بدجور احساس گیجی می کنم. وقتی می بینه توانم کم تر شده، با یه حرکت مچ دو تا دستام رو می گیره و به سمت خونه می کشه. با اون سیلی که بهم زد، بدجور گیج شدم؛ اما با همه ی اینا می دونم باید همه ی نیرومو جمع کنم، تا بتونم از دستش خلاص شم. کوچش خلوتِ خلوته! باز مثل همیشه خودمو به دردسر انداختم! باز شروع می کنم به تقلا کردن، اما فایده ای نداره! با نیشخند می گه:
-اون یکی رو که فراری دادی، پس باید خودت جور اون رو بکشی!
با این حرفش بیشتر می ترسم، از ترس ضربان قلبم بالا می ره! با جیغ می گم:
-ولم کن لعنتی!
با پوزخند می گه:
-به همین زودی که نمی شه!
منو به سمت حیاط خونه می کشونه، می خواد در رو ببنده، موقع بستن در یه لحظه ازم غافل می شه که به شدت دستشو گاز می گیرم و از خونه خودمو به بیرون پرت می کنم و شروع می کنم به دویدن! صدای فحش و بد و بیراه هایی که بهم می ده رو می شنوم! می دونم پشت سرمه ولی من بی توجه به همه ی اینا به سرعت می دوم؛ خودمم نمی دونم چه قدر دویدم! جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم. می ترسم هنوز هم پشت سرم باشه. اون قدر دویدم که دیگه نمی تونم راحت نفس بکشم. بدجور به نفس نفس زدن افتادم! صدای پای یه نفرو پشت سرم احساس می کنم. خودم رو به یکی از کوچه های خلوت می رسونم و با ترس به دیوار تکیه می دم. دستمو رو قلبم می ذارم و چند تا نفس عمیق می کشم. هر لحظه صدای قدما نزدیک تر می شه! کیفمو بالا می برم تا اگه خودش بود، حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم! سایه ی طرف تو کوچه می افته؛ می خوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که می بینم این طرف کسی نیست جز همون زنی که جلوی در با همون مرد درگیر بود! زن:
-نترس! منم.
نفسی از سر آسودگی می کشم و کیفمو میارم پایین و می گم:
-خوشحالم که حالت خوبه!
با مهربونی می گه:
-همش رو مدیون توئم! امروز بهم لطف بزرگی کردی!
لبخندی می زنم و می گم:
-این حرفا چیه؟! هر کسی جای من بود همین کارو می کرد!
بهم نگاهی می اندازه و می گه:
-بهت نمی خوره بچه بالا شهر باشی! لابد مثل من اومدی کلفتی ِاین بچه پولدارا رو بکنی!
دلم می گیره از این همه بدبختیش! لبخندی می زنم و می گم:
-نه، محل کارم این طرفاست!
با خنده می گه:
-پس بچه ی پایین شهری ولی این بالا بالاها کار می کنی؟!
ترجیح می دم این جوری فکر کنه. دوست ندارم باهام معذب باشه. هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم! لبخندی می زنم و هیچی نمی گم. اونم که سکوتم رو نشونه ی تائید حرفاش می دونه، می گه:
-بیا بریم یه درمونگاه! پیشونیت بدجور زخم شده. نترس! دیگه اون قدر دارم که هزینه ی درمونت رو بدم!
با مهربونی می گم:
-من حالم خوبه! لازم نیست خودت رو ناراحت کنی.
دستم و می گیره و می گه:
-این جوری که نمی شه!
منو به زور دنبال خودش می کشونه. آهی می کشم و با خودم فکر می کنم از خونه رفتن که بهتره! ترجیح می دم با این غریبه باشم تا با آدمای به ظاهر آشنا! با آرامش می گم:
-راستی نگفتی ماجرا از چه قرار بود؟
آهی می کشه و می گه:
-ماجرای من با بدبختی رقم خورده! مثل همیشه کلفتی تو خونه ی پولدارا و تحمل نگاه کثیف مرد پولداری که چشم زنشو دور دیده! با تاسف سری تکون می دم که می گه:
-اسمت چیه؟ لبخند می زنم و می گم:
-ترنم.
زن:
-برعکس ریخت و قیافت اسم باکلاسی داری! تازه مثل این بالا شهریا حرف می زنی. درس خوندی؟
سری تکون می دم و می گم:
-آره.
زن:
-پس بگو! من که مدرک سیکلمم به زور گرفتم، بعدش بابای معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد! قدر زندگیت رو بدون دختر! دلم براش می سوزه. با مهربونی می پرسم:
-شوهرت آدم خوبیه؟
زن با پوزخند می گه:
-دلت خوشه ها؟! بابای من یکی بدتر از خودشو واسه ی من بدبخت جور کرد که تا به دو سال نکشید من رو طلاق داد!
با تعجب می گم:
-آخه چرا؟
اشکی گوشه ی چشمش جمع می شه و می گه:
-بچه دار نمی شدیم! هر چند دست بزن داشت و خیلی اذیتم کرد، اما من به همون هم راضی بودم! بعد یه مدت که دید از بچه خبری نیست، رفتیم پیش یه دکتر. دکتر گفت مشکل از منه ولی با مصرف دارو می تونم بچه دار بشم! اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت می زد، آخرش هم کار خودش رو کرد و رفت یه زن دیگه گرفت! اون زن هم براش یه پسر آورد. با به دنیا اومدن پسره، هَووم جا پای خودشو سفت کرد و گفت نمی تونه با من زندگی کنه! اون مرتیکه ی بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمی خوام! مثل یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرون!
منبع: کانال میتینگ عاشقانه
کلمات کلیدی: رمان سفر به دیار عشق ، رمان عاشقانه ، داستان ، داستان سفر به دیار عشق ، داستان عاشقانه ، دانلود رایگان ، دانلود ، رمان عشقی ، عشق ، سرگرمی ، کانال تلگرام میتینگ عاشقانه