فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان سفر به دیار عشق - قسمت یازدهم

رمان سفر به دیار عشق - قسمت یازدهم

ویرایش: 1397/5/6
نویسنده: chaampol

نگاهی به گوشیم می اندازم و با دیدن شماره آقای رمضانی تعجب می کنم. همون جور که به طرف مبل می رم، جواب می دم:
-بله؟
آقای رمضانی:
-سلام دخترم!
-سلام آقای رمضانی. امری داشتین؟
آقای رمضانی:
-دخترم راستش یه کاری باهات دارم. اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق می دم!
یه استرسی به جونم می افته، ولی سعی می کنم آروم باشم. با خونسردی تصنعی می گم:
-شما امر کنین!

آقای رمضانی:
-راستش چند دقیقه پیش از شرکت مهرآسا، همون جایی که تو رو فرستاده بودم، باهام تماس گرفتن. یه کم مکث می کنه که می گم:
-خب؟
آقای رمضانی:
-گفتن فعلا یه ماه آزمایشی، بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین، اگه راضی بودیم استخدامش می کنیم، وگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب می کنیم!
پوزخندی رو لبم می شینه؛ می دونم سروش نقشه ای داره! بدون کوچک ترین وقفه می گم:
-آقای رمضانی من ترجیح می دم تو شرکت شما کار کنم، لطفا یه نفر دیگه رو بفرستین!
آقای رمضانی مکثی می کنه. حس می کنم می خواد چیزی بگه اما منصرف می شه و می گه:
-باشه دخترم! من خانوم سرویان رو می فرستم.
زیر لب زمزمه می کنم:
-هر جور مایلید!
آقای رمضانی:
-خب دخترم برو استراحت کن. فکرت هم مشغول این چیزا نکن! از فردا بیا دوباره مشغول به کار شو. لبخندی رو لبام می شینه. به آرومی با آقای رمضانی خداحافظی می کنم و روی مبل دو نفره، با همون لباس بیرون لم می دم. نمی دونم منظور آقای رمضانی نفس بود یا نازنین. هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفس باشه، برای اشکان خیلی بد می شه! هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه. سری تکون می دم تا از این فکرا بیرون بیام. هر کی می خواد باشه! به من چه ربطی داره؟! در مورد جواب پیشنهاد دوباره ی آقای رمضای هم حس می کنم کار درستی کردم. خوشم نمیاد جایی کار کنم که آدماش از من متنفرن! سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون. همه و همه از من متنفرن. صد در صد سروش نقشه ای داره وگرنه این قدر راحت قبولم نمی کرد! مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد. سروشی که سایه من رو با تیر می زنه، می خواد یه ماه براش کار کنم. همه ی اینا به کنار، اون یه ماهی که حقوق نمی گیرم که نبایدآب و علف بخورم! بالاخره من هم خرج دارم. از همین حالا هم می دونم واسه آخر این ماه پول کم میارم، بعد یه ماه هم کلا حقوق نداشته باشم؛ باید از گشنگی تلف شم! ترجیح می دم به جای این که برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنوم، حقوق کمتری بگیرم و با آرامش زندگی کنم! حالا فقط تو خونه حرف می شنوم، ولی اون جوری تو محل کار هم آسایش از من سلب می شه! از روی مبل بلند می شم و به اتاقم می رم. لباسم رو عوض می کنم و از اتاق خارج می شم. تصمیم می گیرم ماکارونی درست کنم. موادش رو آماده می کنم و بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی رو روی میز می ذارم. یه کم واسه خودم می کشم و شروع به خوردن می کنم. همین جور که دارم غذا می خورم به سروش فکر می کنم. دست خودم نیست؛ بهترین اتفاق زندگیم سروش بود! برادر نامزد خواهرم، برادر سیاوش! یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم! با یادآوری اون روزا اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. سریع اشکمو پاک می کنم و با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت می دم. امروز بدجور بی قرارم! بی قرار سروش، بی قرار عشقی که ترکم کرد، بی قرار روزای عاشقونه ی گذشته! خدایا، من از این همه خوشبختی هیچی نمی خوام! من فقط یه چیز ازت می خوام؛ قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن! یه روز که با سروش باشم. یه روز که عاشقش باشم! یه روز که عاشقم باشه؛ یه روز که تکیه گام باشه! من فقط یه روز از همه ی روزهات رو می خوام که توی اون روز، سروش مثل سابق باشه، بعد جونمو بگیر! بعد هر بلایی خواستی سرم بیار! بعدش هر چی تو بگی؛ هر چی تو بخوای! فقط همون یه روز! مگه همه نمی گن بزرگی؟! مگه همه نمی گن به هیچ کس بد نمی کنی؟! اون یه روز رو بهم هدیه کن! حتی اگه به ضررم باشه، حتی اگه به نفعم نباشه؛ حتی اگه آغازی باشه برای نابودی دوبارم! خدایا، این عشق رو از من نگیر! تو تمام این سالا یه روز هم از سروش متنفر نشدم. نمی تونم کنارش باشم و نگاه های پر از نفرتش رو تحمل کنم! اون جوری بیشتر داغون می شم. یاد نامزدش می افتم. آه از نهادم بلند می شه! هنوز هم بعضی موقعا یادم می ره عشق من، الان مال من نیست! زیر لب زمزمه می کنم: -خدایا، من رو ببخش که این قدر خودخواه شدم. سروشم رو خوشبخت کن! اون یه روز رو هم تقدیم کن به همه ی عاشقای دنیا. سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه مال من باشه؛ چه برسه به یه روز!!

آهی می کشم و از جام بلند می شم. از این همه تضاد که در احساسام وجود داره متعجبم! اون همه زحمت کشیدم، آخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم. می رم تا ظرفم رو بشورم که صدای باز شدن در وروردی رو می شنوم و بعد هم صدای خنده های مژگان و طاها. مژگان دوست دختر طاهاست. فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده! اگه مامان و بابا بفهمن شر به پا می شه! مژگان دختر زیاد جالبی نیست، زیادی جلفه! قبل از دوستی با طاها با چند نفر دیگه هم بوده. اما عشق چشمای داداش بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره رو خونه میاره! با صدای جیغ مژگان به خودم میام. جلوی آشپزخونه واستاده و می گه:
-طاها این دختره که خونه ست!
طاها با اخم میاد جلو و می گه:
-این وقت روز این جا چه غلطی می کنی؟
نگاهی به روی گاز می اندازه و می گه:
-خوب هم به خودت می رسی !
با خونسردی می گم:
-طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی می شن چرا این دختره...
هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا می ره و یه سیلی نثار صورتم می کنه! مژگان با پوزخند نگام می کنه. طاها با داد می گه:
-این دختر اسم داره! اسمشم مژگانه. هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی. اگه دلت واسه ی مامان و بابا می سوخت که اون بلاها رو سرشون نمی آوردی! پس بیخودی ادعای نگرانی نکن.
مژگان با عشوه به طرف طاها میاد و می گه:
-عزیزم بیخودی اعصابتو خورد نکن! بیا بریم اتاقت که باهات کار دارم!


منبع: کانال میتینگ عاشقانه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان سفر به دیار عشق - قسمت یازدهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان سفر به دیار عشق ، رمان عاشقانه ، داستان ، داستان سفر به دیار عشق ، داستان عاشقانه ، دانلود رایگان ، دانلود ، رمان عشقی ، عشق ، سرگرمی ، کانال تلگرام میتینگ عاشقانه