فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان آرنوشا - قسمت سوم

رمان آرنوشا - قسمت سوم

ویرایش: 1397/5/12
نویسنده: masbi

رمان آرنوشا ، رمانی در حال نوشتن هست به قلم خانم Mahyan ، با ژانری عاشقانه هیجانی که با کسب اجازه از ایشان در این سایت برای اولین بار در فضای اینترنت منتشر می گردد.

قسمت سوم :

از جام بلند شدم و با قدم های بلند ولی آروم خودمو رسوندم به سالن اصلی و پیش کتایون خانوم که با دستپاچگی از جاش بلند شد و ناامید گفت:
نشد نه؟
لبخندی روی لب نشوندم و شمرده و با احترام گفتم
-چرا...با هم به توافق رسیدیم!
با ناباوری تک خنده ای کرد و روی مبل نشست و منتظر توضیح شد...روی جای قبلیم نشستم و کل ماجرا رو بازگو کردم که با خیال راحت خندید و ازم تشکر کرد
کتی:حالا میتونیم راجع به ساعت کلاس ها و دستمزد شما حرف بزنیم!
با متانت و آروم شروع کردم به توضیح داد
-راستش من روز های فرد توی آموزشگاه هستم و نمیتونم بیام...روز های زوج هم معمولا صبحش رو اختصاص میدم به کشیدن نقاشی برای یک گالری و فقط عصر روز های زوج رو میتونم در خدمتتون باشم...برای دستمزد هم من اطلاع دقیقی در این باره ندارم!
با لبخند خانومانه ای آیه خانوم رو صدا کرد و در جواب به من گفت:
خیلی هم خوب...چون کیانا هم روزای فرد میره استخر و صبح ها هم که مدرسه است
آیه خانوم:جانم خانوم؟
کتی:آیه خانوم بی زحمت دو تا قهوه بیارید!
بعد انگار تازه یادش افتاد از من نظر نخواسته...با هل رو کرد به منو گفت:
ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود عزیزم...قهوه یا آب پرتقال یا چای یا...
نذاشتم بیشتر ادامه بده و با لبخند گفتم
-آب پرتقال خوبه ممنون!

با لبخند سری تکون داد و آیه خانوم هم رفت.

.

-خب آره...یعنی راستش نه مکان گالری رو دارم نه سرمایش رو...هم از راه نقاشی پول در میارم
حس کرد که فضای بینمون داره سنگین میشه که بحث رو ناشیانه عوض کرد
کتی:خواهر برادر داری؟بچه ی چندمی؟...پدر مادرت چکار میکنن؟...ببخشید قصدم فوضولی نیست ولی خب من یه ذره کنجکاوم!!!
با لبخند سری به معنای اشکال نداره تکون دادم و گفتم
-پدر و مادرم رو توی یه حادثه از دست دادم و یه برادر بزرگ تر از خودم دارم و با هم زندگی میکنیم!
قیافش یهو پکر شد و با ناراحتی گفت
متاسفم
بهش لبخندی زدم و چیزی نگفتم
کتی:خب نگفتی چه ساعتی میتونی بیای؟
یکم فکر کردم و بعد گفتم
-ساعت کلاس های آموزشگاه ما معمولا سه ساعته...به اضافه ی یه ساعت نقاشی فکر کنم خوب باشه ساعت سه بیام تا هفت بتونم برم!
به توضیح کامل و خلاصم لبخندی زد و سری تکون داد
کتی:با جلسه ای ۴۰۰ هزار تومن موافقی؟
چشام یکم گشاد شد و لبخند کتی عمیق ترآخه اصلا انتظار نداشتم...تا ۲۰۰-۳۰۰ تومن رو فکر میکردم ولی ۴۰۰ تومن؟...حس بدی بهم دست داد...زود خودمو جمع و جور کردم لبخندم محو شد و با جدیت پرسیدم
-نرخ همه جا تقریبا ۲۰۰-۳۰۰ تومنه...دلیل این که اضافه تر پیشنهاد میکنید چیه؟!
اول متعجب شد ولی سریع هول کرد و جواب داد
لطفا بد برداشت نکن...قصد توهین نداشتم...فقط میدونم که کنار اومدن با رفتار خاص کیانا کار هر کسی نیست و سخته...خب تو در واقع هم داری باهاش رزمی کار میکنی و هم رفتارش رو تحمل میکنی دیگه...باور کن برای همین این پیشنهادو دادم!
از رفتار تندم شرمنده شدم و با لبخند خجلی سرم رو زیر انداختم که با مهربونی گفت:

ترجیح میدی دستمزد هر جلسه رو پایان همون جلسه بگیری یا آخر یک ماه؟
با همون خجالت گفتم:
-فکر میکنم آخر هر ماه بهتره!
و بعد از یه مکث چند ثانیه ای از جام بلند شدم و همون طور که به مانتوم دست میکشیدم و مرتبش میکردم گفتم:
-من دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم...الانم دیر شده!
با عجله از جاش بلند شد و گفت:
یه ساعت دیگه بعد از شام خودم میرسونمت!
سرم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم
-نه ممنون...برادرم منتطره...بدون من شام نمیخوره!
با لبخند سری تکون داد و تا دم در بدرقه ام کرد...دست هم دیگه رو فشردیم و با خداحافظی گرمی از خونه ی بزرگ تهرانی ها خارج شدم و به محض بستن در تلفن قدیمی ام رو در آوردم و به آقای علیزاده زنگ زدم...بعد سه تا بوق جواب داد:
بله آرنوشا جان؟
-سلام آقای علیزاده...چطور بود؟فروش رفت؟
علیزاده:سلام آرنوشا جان...همه فروش رفت و منم همه ی پولو ریختم به حسابت!
-ممنون مرسی...برای گالری بعدی...
همون طور که سرم پایین بود محکم خوردم به مردی و گوشی از دستم افتاد روی زمین و دل و روده اش در اومد...بدون این که به مرد نگاهی بندازم خم شدم و گوشی رو برداشتم و سریع گفتم
-معذرت میخوام...تقصیر من بود!
مرد:حتی اون بوم؟!
با اخم روی پیشونیم که بر اثر گیجی بود سرم رو آوردم بالا و سریع به خاطر آوردم اتفاق بیرون گالری رو و جوابی ندادم! سرم رو دوباره انداختم پایین که گفت
مرد:متاسفم...صبح عجله داشتم!!
بعدم کارتی رو گرفت سمتم و گفت:
صبح که فرصت ندادین...لااقل این کارتو بگیرین و باهام تماس بگیرین تا بتونم جبران کنم!
کارت رو از دستش چنگ زدم و بعد گفتن"ممنون"زیر لبی با عجله از کنارش رد شدم و دو قدم بعد بدون این که به کارت نگاهی بندازم انداختمش توی سطل زباله ی کنار خیابون و به راهم ادامه دادم!!
::::::::::::::::::::
خسته از مسافتی طولانی در حیاطو باز کردم و تقریبا تا توی خونه خودمو روی زمین کشیدم و داخل شدم...نگاهم برگشت روی ساعت و با دیدن عقربه ها که ۹:۳۰ رو نشون میداد زیر لب نالیدم
-نه خدایااااااااا
آرش:پس خودت میدونی چکار کردی نه؟
با ترس برگشتم و به آرش خشمگین نگاه کردم...سریع شروع کردم به توضیح دادن
-داداش به خدا من سر ساعت ۷:۳۰ زدم بیرون...هم ترافیک بود هم خونشون اون سره تهرانه...
بی توجه به حرفم رفت سمت اتاقش که سریع کیفم رو انداختم و دویدم جلوش...سفت بغلش کردم و با لحن پشیمونی نالیدم
-داداش تروخدا دوباره باهام قهر نکن...خواهش میکنم...خب چکار کنم که باید سه کورس با اتوبوس بیام؟
بازوهام رو با قدرت گرفت و هلم داد عقب و با صدای نسبتا بلندی غرید
احمق، من به خاطر خودت دارم میگم...فکر میکنی دارم محدودت میکنم ولی من فقط میخوام بلایی سرت نیاد!
-به خاطر خودم بهم اعتماد کن!من حواسم به خودم هست!
پوزخند عصبی زد و گفت:
تو؟تو که یکی بت حرف میزنه نمیتونی جوابش رو بدی؟!
با دلخوری سرم رو انداختم پایین و که آروم کشیدم توی بغلش و پیشونیم رو بوسید و با لحن خسته ای گفت:
حالا شیری یا روباه خانوم که اینقد مارو حرص دادی؟
لبخندی زدم و گفتم
-خوب بود فقط یکم کنار اومدن با دختره سخته برای همین یکم حرف زدنمون طول کشید
آرش:پدر و مادرشو دیدی؟
ازش جدا شدم و آروم گفتم
-پدرش که سر کار بود مادرشم ندیدم ولی عمش بود...خیلیم دختر خوبی بود
آرش:ساعت و حقوقت چقدره؟چجوریه؟
-از ساعت ۳ تا ۷ توافق کردیم حقوقشم جلسه ای ۴۰۰ هزارتومن!
یکم مکث کرد بعد با تعجبی آشکار گفت
آرش:یعنی ماهی ۶ تومن؟!
با ذوق نگاهش کردم که اخمی کرد و گفت
یکم زیاد نیست؟
دستش رو گرفتم و همونطور که میبردمش سمت اتاقم براش توضیح دادم
-همه جا حداقل ۲۰۰ ۳۰۰ تومن میگیرن ولی خب من قراره یه ساعتم بمونمو به عمش نقاشی آموزش بدم...از طرفی هم اخلاق کیانا یکم خاصه یعنی کنار اومدن باهاش سخته...برای همین دستمزد بیشتری برام در نظر گرفتن!
قیافش هنوز ناراضی بود ولی نشست روی تختم لبخندی زد
خب خوبه...ولی پولی که میگیری رو پس انداز کن برای خودت...نمیخوام توی خونه خرج کنی!
با لبخند سری تکون دادم که گفت:
امروز آقای وکیلی سراغ تو رو ازم میگرفت!
و زل زد به چشمام...با تعجب نگاهش کردم...یعنی صاحب کار برادرم چه کاری میتونسته با من داشته باشه؟
-برای چی؟!
آرش:یه حدسایی میزنم ولی فعلا مهم نیست!!!
شونه ای بالا انداختم که در سکوت از اتاق خارج شد...منم سریع لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون...
.
ادامه دارد...

قسمت قبلی                                   قسمت اول                                       قسمت بعدی


منبع:

https://www.instagram.com/avayyeshgh/

امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان آرنوشا - قسمت سوم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان ، رمان ، داستان عاشقانه ، رمان عاشقانه ، ژانر ، عاشقانه و هیجانی ، پایان خوش ، رمان آرنوشا ، نویسنده رمان ، مهیان ، mahyan