

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان آرنوشا به قلم خانم Mahyan در حال نوشتن هست که با کسب اجازه از ایشان در این سایت در حال انتشار است . این رمان ژانری عاشقانه هیجانی دارد . لطفا از کپی و درج آن در سایتها ، کانالهای تلگرامی و سایر فضاهای مجازی خوددرای نمایید .
در صورت تمایل، لینک
http://www.fars-ads.com/sellerlink.aspx?user_name=boors2014&k=N
را که همه مقالات را شامل می شود در اینترنت تبلیغ کنید.
قسمت چهارم :
پول وسایل نقاشی رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم...راه افتادم سمت ایستگاه مترو و بعد مسافت طولانی و خسته کننده رسیدم به عمارت تهرانی ها!!...زنگ رو زدم و منتظر شدم تا در باز شه...رفتم داخل و به سمت عمارت حرکت کردم..با دیدن آیه خانوم دم در ساختمون با لبخند سلامی کردم و وارد شدم...وقتی وارد سالن شدم با دیدن کیانا که لباس رزمی پوشیده بود و با اخم دست به سینه نشسته بود تعجب کردم...وقتی نگاهم روش طولانی شد با لحن طلبکاری گفت:
بله؟ مشکلی هست؟!
سعی کردم خندم رو قورت بدم و عصبی ترش نکنم...این دختر با تمام بی ادبیش با ادب بود!!!...رفتم سمتش و با لبخند گفتم
-سلام کیانا جون...خوبی عزیزم؟
با اخم روشو ازم برگردوند و جوابمو نداد...همین موقع صدای کتی اومد
کیانا؟این چه رفتار بی ادبانهایه؟
وقتی کیانا جوابش رو نداد پوفی کشید و با کلافگی اومد سمتم...دستش رو توی دست دراز شدم گذاشت و گفت:
ببخشید تروخدا...خوبی عزیزم؟!
-خواهش میکنم...اشکالی نداره...خیلی ممنون مرسی
با تعارف کتی نشستم روی مبل و به کیانا خیره شدم که با نفرت روشو دوباره ازم برگردوند!!
کتی:کیانا بلند شو برو توی اتاق تا آرنوشا جونم بیاد!
کیانا از جاش بلند شد و با چهره ی عنقی رفت سمت در اتاقی و واردش شد و درو محکم بهم کوبید...سرم رو برگردوندم سمت کتی که با شرمندگی گفت:
واقعا متاسفم نمیدونم چرا کیانا این طوری رفتار میکنه!
لبخندی زدم و گفتم
-مهم نیست...فعلا باهام کنار نیومده
سری تکون داد و اروم گفت:
برو توی همون اتاقی که کیانا رفت...اونجا رو برای تمرین شما تدارک دیدم.
کیسه ی توی دستم رو که بوم ها و وسایل نقاشی توش بود بالا گرفتم و گفتم
-اینم وسایل نقاشی شما
چشماش برقی زد و با ذوقی کودکانه گفت:
فکر کردم یادت رفته...مرسی عزیزم بعدا پولشو بهت برمیگردونم
اخمی مصنوعی با لبخندی به چهره نشوندم و بی حرف سمت اتاقی رفتم که چند دقیقه پیش کیانا درش رو محکم به هم کوبیده بود...وارد اتاق شدم و یه اتاق کاملا خالی با دیوارای تماما ایینه جلوی روم دیدم...کف اتاق با کف پوش نرمی پوشیده شده بود که راحت میتونستیم روش تمرین کنیم...سرم رو بلند کردم و کیانا رو وسط اتاق دیدم که با اخم بهم زل زده...رفتم سمتش و منم چهره ی جدی به خودم گرفتم که یکم تعجب کرد...لباسام رو از توی ساک ورزشیم در اوردم و همون طور که دکمه های مانتوم رو در باز می کردم رو بهش با لحن جدی و بدون لبخندی گفتم
-شروع کن نرم دویدن دور اتاق تا بدنت گرم شه و منم لباسام رو بپوشم
اول هیچ عکس العملی نشون نداد ولی وقتی یکم بهش خیره شدم اروم شروع کرد به دویدن دور اتاق
سریع لباسام رو با لباسای مخصوصم عوض کردم و موهای بلندم رو که ب زحمت بالای سرم گوجه ای بسته بودم رو مرتب کردم و منم بهش پیوستم و همون طور که اروم و هم قدم باهاش میرفتم گفتم
-امروز فقط یه چیزای اولیه رو یادت میدم و یه چیزایی هم راجب تکواندو بهت میگم و از جلسه ی دیگه جدی شروع میکنیم.
جوابی نداد منم سرعت دویدن رو بیشتر کردم...
********
مشتم رو به کف دستم کوبیدم و مقابلش خم شدم که اونم به اجبار همون کارو انجام داد و بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد...سری تکون دادم و به سمت ساک ورزشیم که گوشه ی اتاق افتاده بود رفتم و لباسام رو به سرعت عوض کردم و با خودم فکر کردم اولین کاری که رسیدم خونه انجام میدم دوش گرفتنه...شالم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم کتی تو سالن داره با تلفنش حرف میزنه...نزدیک رفتم و اروم روی مبل نشستم و اون به خاطر این که پشتش به من بود متوجه اومدنم نشد
کتی:اره به نظر من میتونه کمکمون کنه...این جوری که به نظر میرسید که میتونه از پسش بر بیاد...نه تو نگران نباش...تو اگه یه ذره به فکرش بودی الان کارمون به این جا نمیرسید...من خودم حواسم..
برگشت به عقب و با دیدنم هینی کشید و دستشو گذاشت رو سینش و رو به مخاطب پشت تلفن گفت:
نه چیزی نیست...بعدا با هم صحبت میکنیم
و بلافاصله تلفن رو قطع کرد...سریع ولی با احترام گفتم:
-معذرت میخوام انگار ترسوندمت...فقط نمیخواستم مزاحم تلفنت بشم ولی انگار نباید این این جا مینشستم
با لبخند جلو اومد و رو به روم نشست
کتی:نه بابا فقط یهویی که دیدمت ترسیدم فکر نمیکردم پشتم باشی
با لبخند سری تکون دادم که با اضطراب گفت:
همه چیز خوب پیش رفت؟؟
لبخندم پهن تر شد و با اطمینان گفتم
-نگران نباش یکم که جدی شدم همه چیزو جدی گرفت و به حرفام گوش کرد...من زیاد با دخترای مختلف کار کردم و میدونم با هر کدوم چجور باید رفتار کنم...استعداد خوبیم داره هر چیزی که میگفتم و بلافاصله میگرفت
نفسشو اسوده بیرون داد با لحن خسته ای گفت:
هر جوری میدونی باش رفتار کن ولی یه کاری کن یه ذره این رفتار بد و نا پسندو کنار بزاره...شنیدم که ورزش رزمی میتونه ادمو اروم کنه ما هم برای همین گفتیم شاید این راه حل تاثیری داشته باشه
با کنجکاوی ذاتیم گفتم
-ما؟؟شما و مادر کیانا؟؟
لبخند تلخی زد و اروم گفت:
کیانا مادر نداره...پدر و مادرش جدا شدن
با ناراحتی سرم رو تکون دادم و" متاسفم "رو زیر لب زمزمه کردم اونم سری تکون داد و بعد چند ثانیه از جاش بلند شد و همون طور که سمت یکی دیگه از اتاقا میرفت رو به من گفت
نمیخوای بیای بهم اموزش نقاشی بدی؟؟؟
لبخندی به روش پاشیدم و از جام بلند شدم و پشت سرش راهی شدم...
.
ادامه دارد...
قسمت قبلی قسمت اول قسمت بعدی
منبع: https://www.instagram.com/avayyeshgh/
کلمات کلیدی: داستان ، رمان ، داستان عاشقانه ، رمان عاشقانه ، ژانر ، عاشقانه و هیجانی ، پایان خوش ، رمان آرنوشا ، نویسنده رمان ، مهیان ، mahyan