

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
لطفا از کپی و درج این رمان در سایر شبکه های اجتماعی و سایتها و وبلاگها خودداری فرمایید.
این رمان ، ژانری عاشقانه و هیجانی دارد که به قلم خانم Mahyan در حال نوشتن است و با کسب اجازه از ایشان در این سایت در حال انتشار است.
در صورت تمایل، لینک
http://www.fars-ads.com/sellerlink.aspx?user_name=boors2014&k=N
را که همه مقالات شما را شامل می شود در اینترنت تبلیغ کنید.
قسمت پنجم:
دسته ی ساک ورزشیمو روی دوشم مرتب کردم و از خونه بزرگ تهرانی ها بیرون زدم و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس و در همون حال به ساعتم زل زدم که ساعت َ۷:۱۵ رو نشون میداد و با خودم فکر کردم بازم یه بحث دیگه با ارش سر ساعت دارم به احتمال زیاد و با یاد اوری گوشی خاموشم بیشتر به این موضوع رسیدم...سریع کلیدو توی قفل چرخوندم که صدای ارش رو از پشت سرم شنیدم
ارنوشا؟
سرم رو به سمتش برگردونم که بدون مکث سیلی زیر گوشم خوابوند که صورتم به یه ور کج شد و سوزشی رو توی بینیم حس کردم...با تعحب دستم رو از روی صورتم اوردم پایین و به صورت برزخی ولی نگرانش خیره شدم که بدون این که بزاره حرفی بزنم فریاد زد:
به جهنم که دیر میای...اصلا نیا خونه ولی چرا اون گوشی بی صاحابت خاموشه؟؟؟نمیگی یه ...
سریع رفتم سمتش و دستم رو روی دهنش گذاشتم و همون طور که با ترس اطرافو نگاه میکردم اونو سمت خونه کشیدم...باحرص دستم رو پس زد و زود تر از من وارد خونه شد...پشت سرش وارد شدم و رفتم سمت اتاقش و گوشه ی تختش دیدمش که سرش رو توی دستاش گرفته و فشار میده...ساکم رو همون دم اتاق گذاشتم و رفتم سمتش و روی تخت کنارش نشستم... سرش رو بلند کرد و من تونستم تازه چشمای سرخ و خونیشو ببینم...با ناراحتی صورتش رو لمس کردم که با صدایی لرزون گفت:
داشتم دیوونه میشدم از فکرای توی سرم...از فکر این که ممکنه بلایی سرت اومده باشه...از این که تورو هم از دست بدم...تروخدا دیگه این کارو نکن...میدونی که جونمی...با جونم بازی نکن ارنوشا...تروخدا بیشتر مواظب خودت باش
محکم بغلش کردم و اروم گفتم
-ببخشید داداش به خدا شارژ گوشیم تموم شد...تو هم خواهش میکنم اینقد نگران من نباش داداش من میتونم مواظب خودم باشم...اینقد خودتو اذیت نکن
سرم رو از خودش دور کرد و زل زد به صورتم بعد با لحن پشیمونی گفت:
الهی دستم بشکنه...درد میکنه خیلی؟؟؟ببخشید خیلی نگران بودم عزیزم
با لبخند سری تکون دادم و اروم گفتم
-نه زیاد درد نمیکنه نگران نباش...میدونم داداش حقم بود
لباشو رو پیشونیم گذاشت و عمیق بوسید و بعد بدون حرف بیرون رفت و من با خودم فکر کردم که اولین کاری که تا رسیدم خونه انجام دادم یه دعوای جانانه بود...
********
نشسته بودم رو به روی ارش و داشتم غذام رو میخوردم که یهو گفت:
فردا که جمعست میای با چند تا از دوستام بریم بیرون؟؟؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم
-با دوستات؟؟؟میخوای منو ببری بین دوستات؟؟
اخم کمرنگی کرد و گفت:
دوستای محل کارم نه...دوستای دوران دانشگاهم...خیلی وقته ندیدمشون...فردا میخوایم بریم بیرون...اونا هم با خواهر یا دوس دختراشون میان.
سری تکون دادم و با بی تفاوتی گفتم
-باشه
اونم دیگه حرفی نزد و تو سکوت شاممونو خوردیم
********
ارش:بدو دیگه ارنوشا چکار میکنی؟؟
سریع کوله ی مشکیمو برداشتم و درا رو قفل کردم و زدم بیرون...با ارش نشستیم توی تاکسی و ارش ادرس قرار رو به راننده گفت و اونم حرکت کرد
-کجا قراره بریم؟؟
ارش:منم دقیقا نمیدونم فقط میدونم که خارج شهر میریم
سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم و بعد از نیم ساعت تاکسی ایستاد و ما هم بعد از دادن کرایه از ماشین پیاده شدیم و دنبال ارش راه افتادم سمت یه عده دختر و پسر...وقتی رسیدیم بهشون همه ساکت شدن و زل زدن به ما بعد یهو همه پسرا ریختن سر ارش و شروع کردن به احوال پرسی...وقتی جو اروم شد تازه چشم ارش و بقیه به من افتاد و یه پسر قد بلند و تپلی رو به ارش گفت:
معرفی نمیکنی داداش؟؟
ارش با لبخند زل زد به من و اروم گفت:
خواهرمه...ارنوشا
بعد رو کرد به بقیه و شروع کرد به معرفی...اشاره ای به همون پسر تپله کرد و رو به من گفت
پارسا و این خانومم پریسا خواهرش
به پریسا نگاه کردم که چهره ی معصومی داشت و اونم یکمی مثل داداشش تپل بودو با لبخندسری تکون دادم که جوابشم با لبخندی گرم گرفتم
ارش به یه پسر دیگه اشاره کرد که یه دختر از بازوش اویزون بود و با شوخی گفت:
این زن ذلیلم علی رضا و ایشونم زهرا نامزدشووووون.
بعدم یه چشمک زد که بقیه خندیدن و علی رضا هم به ارش چشم غره رفت...بهشون نگاه کردم که چهره ی جفتشون با برق شیطنت توی چشماشون بسیار مهربون بود و بسیار به هم میومدن...ارش به سه نفر دیگه اشاره کرد و گفت:
اینام پسرای خوب گروه که تنها اومدن...کورش...احمد...مجید
سه تاشون خندیدن و برام سری تکون دادن که منم با سر جوابشونو دادم...ارش به دوتا پسر کپی هم دیگه اشاره کرد و گفت
اینم دوقلو های افسانه ای اکیپ...فرید و فربد
هر دوتاشون با شیطنت همزمان یه ذره برام خم شدن و چشمک زدن که یه لبخند ملیح روی لبام به وجود اومد و بقیه هم با صدای بلندی زدن زیر خنده...ارش خندشو قورت داد و به یه دخترو پسر دیگه اشاره کرد و گفت
اینام نیما و نیاز هستن خواهر برادر خوب اکیپ
به همشون یه نگاه کلی انداختم و رو به همشون گفتم خوشبختم...همه با لبخند جوابم رو دادن که پارسا گفت
بهتره بریم دیگه...تا برسیم به اون جا هم دیر میشه.
با این حرفش همه سمت ماشیناشون رفتن و ماهم رفتیم سمت ماشین علی رضا تا با اونا بریم...
.
ادامه دارد...
قسمت قبلی قسمت اول قسمت بعدی
منبع: https://www.instagram.com/avayyeshgh/
کلمات کلیدی: داستان ، رمان ، داستان عاشقانه ، رمان عاشقانه ، ژانر ، عاشقانه و هیجانی ، پایان خوش ، رمان آرنوشا ، نویسنده رمان ، مهیان ، mahyan