قسمت بیست و چهارم:
یه خرده صدام لرزید، اما باز قابل تحمل بود. با عصبانیت می گه:
ـ درست و حسابی حرف بزن. این جور برای من مظلوم نمایی نکن، خیلی وقته دیگه حنای تو برای من رنگی نداره. با صدایی رسا و چشم هایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی می زنم و می گم:
ـ کدوم معرفی نامه؟ معرفی نامه رو که قبلا خدمتتون دادم.
صدام لرزید، پوزخندی رو لباش نشست، همین رو می خواست. از تو چشماش می خونم که از لحن بیان من به خیلی چیزا پی برد. لرزش صدام به راحتی لوم داد. با تمسخر می گه:
ـ من که یادم نمیاد معرفی نامه ای ازت گرفته باشم، می ری از آقای رمضانی معرفی نامه می گیری و برام میاری.
از همین الان می دونم از امروز تا روزی که این جا هستم هر روز آزارم می ده، دلم رو می شکونه و با حرف های نیشدارش آتیش به قلبم می زنه.
ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم، مثل همیشه که تحمل کردم، مثل همیشه که درد کشیدم، مثل همیشه که سکوت کردم، مثل همیشه که شکستم و صدام در نیومد. آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستم ولی باز حرفی نزدم؛ چون با حرف زدن بیشتر همین یه خرده غرورم رو هم از دست می دادم. بعضی وقتا آدما به یه جایی می رسن که فقط و فقط می تونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند، وقتی حرفات رو باور نکنند، وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن، وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن، وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه، تصمیم می گیری که ساکت بشی، که حرف نزنی، که بی تفاوت بگذری. نگاهی بهش می ندازم با پوزخند نگام می کنه. اگه می دونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه ش محروم نمی کرد. هر چند اون قدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمی شینه، از جام بلند می شم، با اجازه ای می گم و به سمت در حرکت می کنم. با جدیت می گه:
ـ یادم نمیاد اجازه ای داده باشم!
به سمتش بر می گردم و بدون هیچ حرفی نگاش می کنم. وقتی سکوتم رو می بینه با اخم می گه:
ـ امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری، فهمیدی؟
سری تکون می دم و به سمت در می چرخم که با داد می گه:
ـ جوابی نشنیدم.
همون جور که پشتم بهشه آهی می کشم و با صدای رسایی که به زحمت سعی می کنم نلرزه می گم:
ـ چشم آقای رئیس.
خوشبختانه این بار صدام نلرزید. حداقل این بار یه خرده غرورم حفظ شد. دستم به سمت دستگیره در می ره. سنگینی نگاشو روی خودم احساس می کنم. در رو باز می کنم و با قدم های کوتاه از اتاقش خارج می شم. دوست ندارم از اتاقش خارج بشم، دوست دارم ساعت ها تو اتاقش بمونم و از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس می کشه. در رو پشت سرم می بندم و نگاهی به ساعت می ندازم. ساعت دوازده و نیمه، به سرعت به سمت آسانسور می رم. می ترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه. تصمیم می گیرم بهش زنگ بزنم. به جلوی آسانسور می رسم و دکمه رو فشار می دم و منتظر می شم، گوشی رو از داخل کیفم در میارم. آسانسور می رسه. داخل می شم و دکمه ی طبقه ی هم کف رو می زنم، تو گوشیم دنبال شماره ی آقای رمضانی می گردم. بالاخره پیداش می کنم. تو همین موقع به طبقه ی هم کف هم می رسم. از آسانسور بیرون میام و به سرعت از شرکت مهرآسا خارج می شم. به گوشی آقای رمضانی زنگ می زنم، گوشی خاموشه. نمی دونم چی کار کنم، اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت می بره هم یه هزینه ی اضافی برام به همراه داره. تصمیم می گیرم با شرکت تماس بگیرم. شماره ی شرکت رو از حفظ می گیرم و منتظر برقراری تماس می شم. بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو بر می داره. منشی:
ـ بله؟
صداش برام آشناست. یکم فکر می کنم تازه یادم میاد که مهربانه.
ـ مهربان تویی؟
مهربان با تعجب می گه:
ـ ببخشید نشناختم.
ـ منم ترنم، همین دیشب با هم حرف زدیم.
مهربان با خوشحالی می گه:
ـ ترنم خودتی، نشناختمت اصلا فکر نمی کردم با این جا تماس بگیری، واسه همین نشناختمت.
ـ با آقای رمضانی کار داشتم، نمی دونستم از همین امروز مشغول می شی.
مهربان:
ـ آقای رمضانی خیلی بهم لطف کردن، تا عمر دارم مدیونتم ترنم.
ـ این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدم.
مهربان:
ـ خیلی ممنونتم.
دوست ندارم اون قدر خودش رو مدیون من بدونه، من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقای رمضانی استخدامش کنه. اگه رفتارش خوب نبود آقای رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه. البته واسه ی آقای رمضانی رفتار خوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقای رمضانی هواشو داره. با مهربونی می گم:
ـ خواهش می کنم من باز هم می گم من کاری نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه، فقط مهربان جان آقای رمضانی هستن؟! من یه کار فوری باهاشون دارم.
مهربان:
ـ آره، الان برات وصل می کنم.
ـ لطف بزرگی در حقم می کنید.
مهربان:
ـ انقدر باهام رسمی حرف نزن، احساس پیری بهم دست می ده.
ـ چشم گلم.
می خنده و بعد از مدتی به اتاق آقای رمضانی وصل می کنه. آقای رمضانی:
ـ بله؟
ـ سلام آقای رمضانی.
آقای رمضانی:
ـ سلام دخترم، حالت خوبه؟
ـ مرسی آقای رمضانی، خوبم.
آقای رمضانی:
ـ شرکت مهرآسا رفتی؟ در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟
آهی می کشم و می گم:
ـ آقای رمضانی یه مشکلی هست.
آقای رمضانی:
ـ چه مشکلی دخترم؟
ـ راستش معرفی نامه می خوان؟
آقای رمضانی:
ـ یعنی چی؟
ـ خودم هم نمی دونم.
آقای رمضانی:
ـ مگه اون دفعه ندادی؟
نمی تونم بگم سروش جلوی چشمام معرفی نامه رو پاره کرد. با ناراحتی می گم:
ـ چرا دادم، ولی الان دوباره می خواد.
آقای رمضانی با عصبانیت می گه:
ـ ای بابا، چرا این جوری می کنند؟! قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس می گیرم و بعد خبرت می کنم. چشمی می گم و گوشی رو قطع می کنم. کنار پیاده روها ایستادم و به اطراف نگاه می کنم. از دست سروش خیلی دلخورم؛ چرا مسائل شخصی رو با کار قاطی می کنه!
قسمت قبلی قسمت اول قسمت بعدی