به دیوار تکیه می دم و به آدمایی که از جلوم رد می شن نگاه می کنم. بعضیا بی تفاوت از کنارم رد می شن، بعضیا هم یه جوری نگام می کنند که معنی نگاهاشون رو درک نمی کنم، بعضیا پوزخندی می زنند و بعضیا اخمی می کنند؛ ولی برای من مهم نیست، واقعا برای من مهم نیست، چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو برای من از دست دادن. من می گم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمی بازه. مردم هر چی دوست دارن بگن، آیا با گفتن اونا شخصیت اون طرف بد می شه؟ به نظر من که نمی شه. بعضی موقع تعجب می کنم از آدمایی که از جنس من هستن ولی یه دنیا از من دور هستن. مثلا همین عموی من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو می زد. من برم تو اون مهمونی تا آبروی خونوادم حفظ بشه. هر چند رفتن و نرفتن من برای این خونواده بی آبرویی محسوب می شه. اونا من رو می برن تا مردم بگن عجب خونواده ای که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختری رو تحمل می کنند، کسی از دل پر درد من چی می دونه! بعضی وقتا دلم می خواد از خونوادم متنفر بشم، ولی نمی دونم چرا نمی شم. هنوز هم با همه ی وجود دوستشون دارم، هم اونا رو، هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم می دونم. مگه می شه کسایی رو دوست داشت که دوستت ندارن! با خودم عهد بستم هیچ وقت در مورد کسی قضاوت نکنم، چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباه می شه. به نظر من سه گروه آدم روی کره ی زمین زندگی می کنند؛ دسته ی اول آدمای خوب، دسته ی دوم آدمای بد و دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبِ خوبن و نه بدِ بد. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند، ولی من آدمای امثال دسته ی سوم رو جز بدترین ها می شناسم؛ چون اکثر آدمای بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شاید تظاهر به خوب بودن کنند، ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن، اما آدمای دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودن دارن، بلکه خودشون هم بدی های خودشون رو قبول ندارن. البته همه این جوری نیستن، ولی اکثریت این جورین و این دسته آدما چقدر زیادن. آهی می کشم و بی خیال آنالیز آدما می شم. من تو شناخت خودم موندم، بعد دارم رفتار و کردارای دیگران رو تجزیه و تحلیل می کنم. همون جور که به دیوار تکیه دادم چشمامو می بندم. با خودم فکر می کنم هر کسی از زندگی خودش هدفی داره، هدف من از این زندگی چیه؟ واقعا هدفم از این زندگی چیه؟ صبح کار، ظهر کار، عصر کار، بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده، بعضی موقع هم پارک و نیمکت. آخر زندگی من به کجا می رسه! یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم!
با چشم های بسته فکر می کنم، ولی هر چی بیشتر فکر می کنم کم تر به نتیجه می رسم، وقتی نتیجه ای برای فکرام پیدا نمی کنم پس فقط می تونم یه چیز بگم. لبخندی رو لبم می شینه. چشمامو باز می کنم و شونه هامو بالا می ندازم، به خودم جواب می دم هدفی ندارم، آره جوابم همینه، من هیچ هدفی ندارم، زندگی می کنم چون زنده ام! همه می خوان زنده بمونند تا زندگی کنند، ولی من زندگی می کنم چون زنده ام! اگه خدا از من بپرسه چقدر عمر می خوای تا زندگی کنی، می گم خدا جون نوکرتم من تا همین جا هم زیادی زندگی کردم؛ عمر من ارزونیه همه ی اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیای خاکی چسبیدن و ولش نمی کنند. خدایا می دونم بنده ی بدتم، اما واسه ی یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن. به قول دکتر شریعتی که میگه « می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستن. ستایش کردم، گفتند خرافات است. عاشق شدم، گفتند دروغ است. گریستم، گفتند بهانه است. خندیدم، گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم. » جمله های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم واقعا به دل می شینند. چشمم به دختری میفته که دستشو دور بازوهای پسری حلقه کرده و با صدای بلند می خنده؛ پسر هم با لبخند بهش نگاه می کنه و بعضی موقع با مهربونی چیزی در گوشش می گه. با لذت نگاشون می کنم، از دیدن این صحنه ها لذت می برم، اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم می شه تشخیص داد. لبخندی می زنم و از فکر اون دختر و پسر بیرون میام. نگاهی به گوشیم می ندازم، نمی دونم چرا آقای رمضانی هنوز بهم زنگ نزده! دوباره به فکر فرو می رم «میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه، ولی من بنده ی بد خدام، پس چرا هر روز داره صبر کم رو می سنحه. خدایا حس میکنم نه روی این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم، نه توی اون دنیا.
گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم، گفتی احترام بزرگ تر واجبه، احترام همه بزرگای فامیل رو نگه داشتم، گفتی وفاداری به همسر لازمه ی زندگیه، با این که هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادارِ وفادار بودم، اما خدا جون با همه ی اینا سهم من چی شد؟! نمی خوام گله و شکایت کنم، می دونم هیچ کارت بی حکمت نیست، ولی حکمت کارت رو نمی فهمم. هر روز به امید بهتر شدن پیش می رم، ولی با چیز بدتری مواجه می شم. خیلی خسته م. ترجیح می دم فعلا بهش فکر نکنم. امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم. زیر لب شعری رو زمزمه می کنم:
ـ «خداوندا، اگر روزی بشر گردی، ز حال ما خبر گردی، پشیمان می شوی، از قصه ی خلقت، از این بودن، از این بدعت، خداوندا، نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا، چه دشوار است، چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.»
گوشیم زنگ می خوره. از فکر بیرون میام و به صفحه گوشیم نگاه می کنم.
شماره ی آقای رمضانیه. جواب می دم.
ـ سلام آقای رمضانی، چی شد؟
آقای رمضانی:
ـ سلام دخترم، من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره، ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اون جور که معلومه معرفی نامه گم شده؛ چون سروش فکر می کرد پیش توست .
پوزخندی رو لبام می شینه. بازیگر خوبیه! آقای رمضانی:
ـ معرفی نامه رو به منشی می دم تا اگه دیر رسیدی و من نبودم به مشکل برنخوری. فقط همین الان راه بیفت.
ـ چشم، همین الان میام.
و بعد از گفتن این حرف از آقای رمضانی خداحافظی می کنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت می کنم. نمی دونم چه جوری خودمو به ایستگاه می رسونم، فقط اینو می دونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود. رو یکی از صندلی های ته اتوبوس می شینم و با ناراحتی به ساعت نگاه می کنم. ساعت یه ربع به یکه. از شیشه به بیرون نگاه می کنم. اخمام تو هم می ره. چشمم به یه سمند مشکی می خوره. احساس می کنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم! یه بار که داشتم از خونه خارج می شدم که اون موقع توی کوچه پارک بود، یه بار هم وقتی توی پیاده رو منتظر تماس آقای رمضانی بودم این ماشین هم جلوی شرکت پارک بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن. اون موقع فکر می کردم این برخورد تصادفیه، اما الان که دوباره این ماشینو می بینم یه خرده می ترسم. زیر لب زمزمه می کنم:
ـ حتما دارم اشتباه می کنم.
قست قبلی قسمت اول قسمت بعدی