

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان سفر به دیار عشق - قسمت بیست و ششم
ولی با همه ی اینا تصمیم می گیرم پلاک ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ی بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشین خودشه. اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه! شاید مربوط به اتفاقه دیروزه! به فکر فرو می رم. دیروز زانتیا، االن هم این سمند! اون چشم های آشنا، نمی دونم اینا چه ربطی می تونند به هم داشته باشن! سمند به سرعت از اتوبوس سبقت می گیره و دور می شه. پالک ماشین رو درست و حسابی ندیدم. یعنی اون قدر پالکش کثیف بود که خوب دیده نمی شد! فقط رقم آخر رو دیدم، دو. با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام. می بینم به ایستگاه بعدی رسیدم. با یه خرده استرس پیاده می شم. نگاهی به اطراف می ندازم،
چیز مشکوکی نمی بینم. با ناراحتی زیر لب زمزمه می کنم:
ـ ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چل بشی، آخه دختره ی خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه! وقتی جنبه ی پارک رفتن نداری نرو.
از دیروز که تو پارک اون اتفاق افتاد همش فکر می کنم یه نفر تعقیبم می کنه. صد در صد اتفاقی که تو پارک افتاده روی روحیه ام تاثیر بدی گذاشته! از بس فکر کردم سر درد شدم. مسکنی از داخل کیفم در میارم و می خورم. سوار اتوبوس بعدی می شم و سعی می کنم تا رسیدن به مقصد یه خرده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم. باالخره بعد از یه ساعت به شرکت می رسم و داخل می شم.
قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف می ندازم و وقتی چیز مشکوکی نمی بینم نفس عمیقی می کشم. بعد از وارد شدن سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون می دم و تو دلم می گم »رسما خل شدی رفت!« به سرعت به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت می کنم.
وقتی به نزدیک اتاقش می رسم مهربان رو پشت میز می بینم. با لبخند به طرفش می رم و می گم:
ـ سالم مهربان جان.
مهربان با شنیدن صدای من سریع سرش رو بلند می کنه و می گه:
ـ ترنم اومدی؟ آقای رمضانی منتظرت بود وقتی دیر کردی مجبور شد بره.
ـ با اتوبوس اومدم، یه خرده طول کشید.
نفسشو با حرص بیرون می ده و می گه:
ـ نگو که خودم تجربشو دارم.
بعد از گفتن این حرف کشوی میزش رو باز می کنه و یه پاکت رو روی میز می ذاره. با تعجب نگاش می کنم که می گه:
ـ آقای رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامه اس.
لبخندی رو لبام می شینه. پاکت رو بر می دارم و داخل کیفم می ذارم. به آرومی می گم:
ـ ممنونم گلم.
مهربان:
ـ پایه ای نهاری چیزی بخوریم؟
هم دیرم شده، هم اون قدر پول ندارم که بخوام خرج بی هوده کنم. دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم با خبر بشه. سعی می کنم وقت کمم رو بهونه کنم.
ـ اگه بریم چیزی بخوریم دیرم می شه؛ چون من اکثرا وقت نمی کنم برای غذا خوردن بیرون برم، لقمه درست می کنم با خودم حمل می کنم، اگر مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریم؟
لبخندی روی لباش می شینه و می گه:
ـ نه ترنم، این جوری سیر نمی شی به...
می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ بیشتر از یه دونه درست کردم.
بعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج می کنم و یکی رو روی میزش می ذارم و با شرمندگی می گم :
ـ شرمنده اگه چیز زیادی نیست!
مهربان با لبخند می گه:
ـ این چه حرفیه؟
دستش رو دراز می کنه و لقمه رو بر می داره. من هم به طرف یکی از صندلی ها می رم و روش می شینم.
مهربان:
ـ چی کارا می کنی؟ از آقای رمضانی شنیدم تا دیروز هم این جا کار می کردی !
ـ آره، دوست نداشتم برم، اما چون آقای رمضانی بهم گفت مجبور شدم. البته زیاد نمی مونم، فقط یه ماهه.
همون جور که حرف می زنم کاغذ دور لقمه رو باز می کنم. مهربان یه گاز به لقمه اش می زنه و می گه:
ـ که این طور، راستی اگه وقت کردی یه سر بیا خونم؛ بدجور تنهام!
تو دلم می گم من هم تنهام، مخصوصا تو این روزا بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس می کنم. اما با همه ی اینا لبخندی می زنم. سعی می کنم این همه غصه رو نشون ندم. با مهربونی می گم:
ـ حتما گلم؛ آدرست رو بنویس یه روز بهت سر می زنم. راستی ساعت کاریت چه جوریه؟
مهربان:
ـ از هشت صبح تا دو ظهر، آقای رمضانی گفت امروز یه خرده دیرتر برم؛ چون خودش جایی کار داشت و شرکت نبود من به تلفنا جواب بدم.
همون جور که لقممو می خورم می گم:
ـ مرد خیلی بزرگیه.
مهربان هم سری تکون می ده و می گه:
ـ با حرفت موافقم، دیشب که بهم زنگ زده بودی با خودم گفتم مگه می شه کسی به منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده! بعد فکر کردم لابد ترنم یه خرده از شرایطم رو بهش گفته، اون طرف هم پیش خودش فکرایی کرده.
با تعجب نگاش می کنم و می گم:
ـ یعنی چی؟
لبخند تلخی می زنه و می گه:
ـ زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته .
ـ البته، با این حرفت موافقم، ولی به نظرت برای این قضاوت یه خرده زود نبود!؟
با مهربونی نگام می کنه و می گه:
ـ ترنم هنوز خیلی ساده ای، تو چیزی از آدمای گرگ صفت جامعه نمی دونی. وقتی یه نفر که از بابامم بزرگ تره میاد بهم پیشنهادای ناجور می ده قلبم آتیش می گیره.
لقمه رو روی کیفم می ذارم و می گم:
ـ من واقعا نمی تونم بفهمم !
مهربان:
ـ می دونم؛ چون در شرایط من نیستی.
سری تکون می دم و می گم:
ـ می شه واضح تر برام بگی!
مهربان سری تکون می ده، لقمش تموم شده. کاغذش رو مچاله می کنه و می گه:
ـ بابت لقمه ممنون.
خواهش می کنمی می گم و منتظر نگاش می کنم. وقتی من رو منتظر می بینه آهی می کشه و می گه:
ـ تازه از حبیب جدا شده بودم، در به در دنبال خونه بودم. شاید باورت نشه، ولی من تو اون لحظه به یه انباری نمور هم راضی بودم، ولی هر کاری می کردم و هر جایی می رفتم آخرش به بن بست می خوردم. بدبختی این جا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم. روزی که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدم من رو از خونه پرت کرد بیرون و گفت شوهرت دادم که از دستت خلاص بشم، دوباره طلاق گرفتی و اومدی شدی بلای جونم! نا امیدِ نا امید بودم. بیشتر دوستام از من دوری می کردن.
با تعجب می گم:
ـ آخه چرا؟!
با ناراحتی می گه:
ـ وقتی می گم تا در شرایطش نباشی درک نمی کنی به خاطر همینه! هر چند، خدا اون روز رو نیاره که دختری به مهربونی تو توی این شرایط باشه. من مطمئنم خونواده ی تو این کار رو باهات نمی کنند .
لبخند تلخی می زنم و توی دلم می گم خودم میام که ادامه می ده:
ـ دوستام فکر می کردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو از چنگشون در بیارم. بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم .
.....
ادامه دارد
قست قبلی قسمت اول قسمت بعدی
منبع: https://t.me/mitingg
کلمات کلیدی: رمان سفر به دیار عشق ، رمان عاشقانه ، داستان ، داستان سفر به دیار عشق ، داستان عاشقانه ، دانلود رایگان ، دانلود ، رمان عشقی ، عشق ، سرگرمی ، کانال تلگرام میتینگ عاشقانه