فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان روانی - قسمت نهم

رمان روانی - قسمت نهم

ویرایش: 1397/6/23
نویسنده: masbi
دوسه روزی از رفتن مادرسعیدمیگذشت و محمد به خونهء سعیداومده بودتامراقبش باشه.طی این مدت سعیدهمچنان سرشار از عذاب وجدان بود و جملات پروانه مدام توی سرش تکرار میشد که گفت فقط سرش زخمی نشده,روانش هم زخمی شده,اگه بلایی سرش بیاد...کابوس هاش ادامه داشت اما روش نمیشد زنگ بزنه و حال مریم رو بپرسه.شاید هم در درون خودش از چیزی میترسید که زنگ نمیزد.میترسید زنگ زدنش مساوی باشه با دریافت خبرهای بد
س:محمد تو میای زنگ بزنی حال دختره رو بپرسی؟
مح:عمرا
س:چرا؟
مح:چون خیلی گنده دماغ و بداخلاق بود.یه چیزی بود تو مایه های خودت!
س:دارم برات!باخودش که قرار نیست حرف بزنی.به دوستش زنگ بزن
مح:دوستشم وراج و بل بلی بود
س:پس من چیکار کنم؟
مح:بگومادرت زنگ بزنه
س:اون تازه ازدست من خلاص شده.نمیخوام اونجاهم که هست درگیرش کنم
مح:میمونه یه نفر
س:کی؟
مح:لرزونک
س:مسخره!من که نمیتونم!زنگ بزنم یه کاره بگم چی؟اونکه نمیدونه من زدم به مریم.باز مادرم بود یه چیزی
مح:بگو ازطرف مادرت زنگ زدی
س:خب نمیگه چرا خودش نزد؟
مح:سعید؟مثلا بین ما تو مغز متفکر و باهوش بودی!دختره مغزش تکون خورده,تو چرا خنگ شدی؟یه چاخانی سر هم کن براش.
سعید با تردید موبایلش رو برداشت.صداش رو صاف کرد و شماره پروانه رو گرفت
پ:بله؟
س:سلام.سعیدهستم.دوسه روز پیش بامادرم و دوستم اومدیم عیادت دوستتون
پ:آهان.یادم اومد.بفرمایید؟
س:راستش مادر من کلا موجود نگرانیه.مادرها رو که میشناسید.هنوز نگران دوست شماست.هر چی هم بهش میگم فراموش کن این موضوع رو, بازم نگرانه.الانم یه کم مریضه,تار های صوتیش ملتهب شده,صحبت کردن براش سخته,خودش نتونست زنگ بزنه بخاطر همین شماره شما رو داد به من که یه خبری ازتون بگیرم.
درحالیکه سعید این حرفهارو میزد محمدجلوش نشست و انگشت شست و اشارَش رو به هم چسبوند(👌)و آهسته با خنده گفت
مح:دروغ گویِ باهوشِ خودمی تو لرزونک!
سعید دندونهاشو به هم فشار داد و دستش رو جلوی موبایلش گرفت تا پروانه چیزی نشنوه و ازمحمدخواست دهنش رو ببنده!
پ:ممنون.بهتره.دردش کمتر شده
س:راستش من بیشتر نگرانه....
قبل از اینکه ادامه بده انگار یاد چیزی افتاد و حرفش رو عوض کرد
س:من بیشتر نگرانه...من...من که نه البته...مامان...مامان بیشتر نگرانه وضعیت حافظه و برگشتنش و موضوع پدر دوستتون بود
پ:چی بگم.آرومه.خیلی آرومه.اونقدر که از آرامشِش میترسم.میترسم آرامش قبل از طوفان باشه
س:کاری,کمکی از من....من که نه...ما در واقع... بر میاد؟
پ:نه ممنون.الانم اگه بفهمه من با شما و مادرتون حرف زدم تیکه تیکم میکنه
س:پس نذارید بفهمه
پ:حتما
س:ممنون.خدانگهدار
پ:خداحافظ
حدودا یه هفته ده روزی میگذشت و دل سعید به این خوش بود که هر روز یه دیقه با پروانه حرف بزنه.این میزان از پیگیری گرچه برای پروانه عجیب بود اما خودش رو اینطور قانع میکرد که مادرِسعید چه پیرزن مهربونیه و سعید چه پسر خوبیه که بخاطر مادرش هرروز از مریم خبر میگیره.سعید میدونست مریم این روزا کمتر حرف میزنه,کمتر غذا میخوره,کمتر بیرون میره و اینا علائم خوبی نیستن اما همینکه مریم آروم بود سعید رو خوشحال میکرد چون انتظار اتفاقات بدتری رو داشت.دستش هنوز توی گچ بود و کوفتگی بدنش کاملا خوب نشده بود اما اینکه میتونست راه بره,دانشگاه بره و گردنش رو بدون اون گردنبندِ طبیِ کذایی حرکت بده برای سعید خوشایند بود و عذاب وجدانش رو کم میکرد.اما موضوع جدیدی به دغدغه های سعید اضافه شده بود.محمد...چندروزی بود که حس میکردمحمد به شدت آشفته و عصبیه اما چیزی نمیگه.تصمیم گرفت باهاش صحبت کنه
س:محمد؟محمد؟
مح:هان؟چیه؟
س:کجایی؟حواست کجاست؟
مح:هیچ جا.یعنی همین جا
س:ردیفی؟
مح:آره.چطور؟
س:عصبی به نظر میای.بگو به من.چته؟
مح:راستش نگران رویام.از وقتی رفته مسافرت خبری ازش نیست.قرار بود دوسه روزه بیاد.یه هفته شده برنگشته.پیامامو جواب نمیده.نکنه چیزی شده باشه؟
س:نفوس بدنزن.به دوستاش زنگ بزن
مح:نمیدونم با کی رفته.هیچی نگفت.فقط خدافظی کرد.منم اون موقع درگیر مشکل تو بودم و خیلی به پر و پای رویا نپیچیدم که ببینم چی به چیه.میترسم چیزیش شده باشه.جواب منو میداد همیشه
س:باز که آیه یأس خوندی.بابا مگه ما خودمون وقتی با بچه ها میریم مسافرت دیگه حواسمون به بقیه هست؟ایناهم دارن خوش میگذرونن این چندروز رو دیگه
مح:خداکنه.ولی حس بدی دارم
س:دوباره بهش زنگ بزن
مح:میره رو پیغام گیر
س:خب پیغام بذار براش.شایدحوصله خوندن پیام رو نداره.پیغام بذاری شاید گوش کنه
مح:باشه
محمد توی اتاق رفت و بعد از ده دقیقه برگشت. گوشیش رو پرت کرد روی میز و به سعید گفت
مح:من میرم یه دوش بگیرم.اگه گوشیم زنگ زد نگاه کن ببین اگه رویا بود بیا صدام کن
سعید لبخندی زد و گفت
س:باشه زن ذلیل!از تو حموم با کف میکِشمت بیرون که جواب سرکارِ خانومو بدی!مردَم مردای قدیم!
محمد لبخندِ زورکی و کمرنگی زد و رفت به سمت حموم درحالیکه اون حس بدهنوز مثل یه مار سمی توی بدنش میپیچید.ماری که انگار ذره ذره سم و زَهرِش رو پخش میکنه و آروم و به تدریج اثرات خودش رو نشون میده.دیدن ناراحتیِ محمدی که همیشه شوخ و شادبودبرای سعید اصلاخوشایندنبود و چیزی که بیشتر سعید رو آزار میداد این بود که نمیتونست کاری برای محمد انجام بده و حس بی فایده بودن میکرد
سعید غرق در افکار خودش بود.به قدری که متوجه صدای زنگ موبایل محمد نشده بود.بعداز خوردن چند زنگ یه دفعه به خودش اومد و با عجله به سمت موبایل محمد رفت و با دیدن عکس رویا روی صفحه,به سمت حموم رفت و در زد.موبایل محمد که چندتازنگ خورده بود,روی پیغام گیری رفت که صداش روی اسپیکر بود
رویا:محمد قبل از اینکه هر چیزی بگم اگه اونجایی گوشیتو جواب نده و اجازه بده من پیغامم رو بذارم چون اگه باهم حرف بزنیم ممکنه چیزایی به هم بگیم که بعدا پشیمون بشیم.
سعید باشنیدن این حرف نگران شد و به خودش لعنت فرستاد که چرا در حموم رو زده و خدا خدا کرد که محمد نشنیده باشه اما دیر شده بود. محمد لای در رو باز کرد و با سر و صورت کفی به سعید گفت
مح:زنگ زد؟
س:نه نه.چیزه.میخواستم ببینم آب به اندازه کافی گرم هست یا نه.اگه نیست...
محمد حرف سعید رو قطع کرد
مح:ای بابا.فکر کردم زنگ زده.آره آب گرمه.
در رو بست و رفت و سعید با نگرانی سمت گوشی محمد رفت.اول خواست بره توی یکی از اتاق ها چون با خودش گفت شاید گوش دادن به حرفای رویا کار درستی نباشه اما کنجکاوی بهش غلبه کرد و جملهء اولی که از رویا شنیده بود, ترغیبش کرد که به ادامهء پیغام رویا گوش بده.
رویا:من بهت حق میدم که ازم متنفر بشی.هرچی بگی بهت حق میدم اما تو جای من نیستی.من به تو گفته بودم که چه سالهای سختی رو گذرونده بودم در نبودِ ماهان.میدونم تو اومدی و حال منو خوب کردی ولی ماهان هیچوقت از ذهن من نرفت و تو اینو میدونستی.حالا اون برگشته و من نمیتونم نادیده بگیرمش.مگه تو همیشه نمیگفتی هرکاری برای خوشبختی من میکنی؟حالا من ازت نمیخوام کار خاصی برام بکنی.فقط از من دل بِکَن و فراموشم کن.تو پسر خوب و مهربونی بودی.با تو به من خوش میگذشت اما مجبورم که برم.متاسفم...
سعید چیزهایی رو که شنید باور نمیکرد
نمیدونست باید چیکار کنه.میخواست گوشی رو جواب بده و با رویا دعوا کنه.میخواست بگه این شوخی بی نهایت مسخره س.میخواست...خودش هم نمیدونست چی میخواست...صدای بسته شدن شیر آب حموم رو شنید.رویا پیغامش رو گذاشت و قطع کرد.تنها راهی که به فکر سعید رسید توی اون لحظه این بود که پیغام رو پاک کنه چون مطمئن بود که محمد به محض بیرون اومدن گوشیش رو چک میکنه و با شنیدن پیغام رویا نابود میشه.پیغام رو پاک کرد و رفت توی قسمت مخاطبین تا شمارهء رویا رو پیدا کنه تا بعدا با گوشیِ خودش بهش زنگ بزنه و ببینه حرفهایی که زد,تا چه حد جدی بوده.در همین حین محمد بیرون اومد و سعید که دستپاچه شده بود,گوشی محمد رو چپوند توی جیب خودش و به طرف...


....
ادامه دارد

قسمت قبلی                                                   قسمت اول


منبع:

https://www.instagram.com/lunatic_novel/

امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان روانی - قسمت نهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان روانی ، رمان عاشقانه ، داستان ، داستان روانی ، داستان عاشقانه ، دانلود رایگان ، دانلود ، رمان عشقی ، عشق ، سرگرمی ، کانال تلگرام ، اینستاگرام ، رمان تلفیقی ، درام عاشقانه ، تم اجتماعی