فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

درس 50 سنتی از مداومت

درس 50 سنتی از مداومت

ویرایش: 1394/9/19
نویسنده: chaampol


کمی پس از آنکه آقای داربی از « دانشگاه مردان سخت کوش » به اخذ مدرک نایل آمد و تصمیم گرفت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند ، دریافت که « نه » گفتن لزوماً به معنای نه نیست .بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند . عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند . بی سر و صدا در باز شد و دختر بچه بومی کم سالی به درون آمد ، دختر یکی از مستاجرها بود ؛ دخترک نزدیک در نشست .عمو سرش را بلند کرد ، دخترک را دید ، با صدایی خشن از او پرسید « چه می خواهی ؟ »

کودک جوب داد: « مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم »

عمو جواب داد: « ندارم ، زود برگرد به خانه ات »

کودک جواب داد: « چشم قربان » اما از جای خود تکان نخورد .

عمو به کار خود ادامه داد . آنقدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده . وقتی سرش را بلند کرد ، کودک را دید که سر جای خود ایستاده است . بر سرش فریاد کشید که « مگر نگفتم برو خانه . زود باش، وگرنه خدمتت می رسم . »

دخترک گفت: « چشم قربان » اما از سر جای خود تکان نخورد .

عمو کیسه گندمی را که می خواست محتویات آن را به حفره آسیاب بریزد روی زمین گذاشت . ترکه ای را برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد . منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد.داربی نفسش را حبس کرده بود ، مطمئن بود که شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. می دانست که عمویش تند و عصبانی است .

وقتی به محلی که کودک ایستاده بود رسید ، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت « مادرم 50 سنت را می خواهد » عمو ایستاد . دقیقه ای به دختر نگاه کرد ، بعد ترکه را روی زمین گذاشت ، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد .

کودک پول را گرفت و عقب عقب ، در حالی که همچنان در چشمان مردی که او را شکست داده بود نگاه می کرد به سمت در رفت . وقتی دخترک کم سال آسیاب را ترک کرد ، عمو روی جعبه نشست و از پنجره مدتی بیش از 10 دقیقه به فضای بیرون خیره شد.

آقای داربی نیز به موضوعی فکر می کرد . این نخستین بار بود که می دید کودکی بومی به لطف اراده خود می تواند سفید پوست بالغی را شکست دهد . چگونه به این مهم نایل شده بود ؟ چه اتفاقی افتاد که عمویش چون بره ای رام شد ؟ چه قدرتی بود که این کودک برای تسلط به شرایط از آن استفاده کرد ؟ این سوالات و سوالاتی از این قبیل به ذهن داربی خطور کرد ، اما او سالها بعد جواب آن را یافت . در این هنگام بود که او این ماجرا را برایم تعریف کرد. شاید عجیب باشد من این داستان را در همان آسیاب قدیمی از او شنیدم . ما دقیقاً همانجایی نشسته بودیم که عمو ترکه را برداشته بود.

قدرت عجیب یک کودک

در حالی که در آن آسیاب قدیمی غبار گرفته ایستاده بودیم آقای داربی ماجرای این پیروزی غیر متعارف را برایم تعریف کرد و پرسید « نظرتان چیست ؟ این کودک از چه قدرت عجیبی استفاده کرد که عموی مرا با همه هیبتش شکست داد ؟»پاسخ به این سوال را در اصول مندرج درادامه می یابید. جوابی کامل به آن داده ایم . با توجه به مطالب می توانید آن را براحتی درک کنید و از نیرویی که آن کودک به طور تصادفی از آن استفاده کرد، در زندگی خود استفاده کنید.اگر به قدر کافی دقت کنید نیروی عجیبی را که کودک را نجات داد احساس می کنید . در فصل آینده اشاره ای به این نیرو کرده ایم . در جای دیگری در ادامه فصلها به مطالبی بر می خورید که می توانید به کمک آن به سود خود کاری صورت دهید . اطلاع از این توانمندی ممکن است در فصل نخست یا در فصل های بعدی به ذهنتان خطور کند . ممکن است به شکلی ساده متجلی شود ، می تواند به شکل یک برنامه یا یک هدف باشد . ممکن است شما را مجبور کند که به تجارب گذشته و به شکستها و ناکامی هایی که داشته اید رجوع کنید . از آنها درس بیاموزید که به کمک آن بتوانید شکست گذشته را جبران کنید.پس از آنکه با آقای داربی از نیرویی که آن کودک از آن استفاده کرد حرف زدیم او به سرعت تجربۀ 30 سالۀ خود را به عنوان یک فروشنده اوراق بیمه مورد بازرسی قرار داد و صادقانه تصدیق کرد که موفقیت او در این زمینه تا حدود زیاد بستگی به درسی داشت که او از آن کودک آموخت.آقای داربی گفت « هر بار مشکلی پیش آمد می کرد ، هربار مشتری به خرید اوراق بیمه از من رضایت نمی داد ، آن کودک را در برابر چشمانم می دیدم . چشمان براقش را می دیدم و به خود می گفتم هر طور شده باید این فروش را انجام دهم . در واقع من بیشترین فروش خود را زمانی کردم که خریداران بالقوه به من جواب « نه » می دادند.»او به یاد اشتباهی بود که در فاصله 90 سانتیمتری طلا مرتکب شده بود. او می گفت « این تجربه لطف خداوند در جامۀ مبدل بود . از آن حادثه آموختم که باید به جد و جهد خود ادامه دهم . مهم نیست که این تلاش تا چه اندازه سخت و طاقت فرسا بود . این درسی بود که من قبل از موفقیت در هر کاری به آن احتیاج داشتم .»تجربه آقای داربی بسیار عادی و به قدر کافی ساده بود و با این حال مقصد زندگی او را مشخص ساخت . آقای داربی به یمن این تجربه بزرگ ثروتی عظیم انباشت کرد. اما دربارۀ کسی که نه وقت دارد و نه تمایلی به مطالعه شکستها چه می توان گفت ؟ او چگونه می تواند موفق شود ؟ او چگونه باید هنر تبدیل شکست به پله های منتهی به پیروزی را بیاموزد ؟


منبع:

http://successgirl2012.blogfa.com/post/1

امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره درس 50 سنتی از مداومت نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: درس 50 سنتی از مداومت ، داربی ، داربی کیست ، ناپلئون هیل ، کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید ، بیمه عمر ، فروش بیمه عمر ، فروشنده بیمه عمر ، معدن طلا ، داستانهای کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید ، قدرت عجیب یک کودک