فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیدا و صوفی ( قسمت 39)

داستان شیدا و صوفی ( قسمت 39)

ویرایش: 1394/10/4
نویسنده: chaampol
دوان دوان به اتاقی رسیدم که علی پشت کامپیوتر نشسته بود، گفتم :با بهار حرف زدم.گفت :خب؟ گفتم :علی،این نفر سوم ، یعنی پدر بچه ی بهار، هر کی هست ، آشناست!..چون تو اون خونه رفت و آمد داشته....گفت:خب؟ گفتم:خب چیه؟مشکات میدونه اون کیه! چرا از مشکات حرف نمیکشید!؟ پس پلیسا اینجا چیکار میکنن؟ اگه اون مردو پیدا کنیم سرنخ خیلی چیزا پیدا میشه! گفت،مشکات حرف نمیزنه...اون مرد، هر کی هست، مشکات به شدت ازش میترسه....ممکن نیست حرف بزنه!اما با سینا حرف زدم.تلفنی!....چیزی راجع به پدربزرگ ناتنیش نمیدونست.فقط میگفت؛بهار همیشه میگه اون مرد بوی جنگلای کاج میده، همین! گفتم :به منم راجع به عطر یه حرفایی زد.یه عطر مردونه ای هست بوی جنگلای کاج میده اسمش چیه؟ علی طوری نگاهم کردکه انگار به یک دیوانه نگاه میکند! گفت:من از کجا بدونم؟ تو از کجا میدونی؟ گفتم :این بو رو شنیدم.این عطرو یکی از بازیگرام میزد.حتی فکر میکنم اسم عطرو ازش پرسیدم ! علی گفت:اولا چهل سال پیش این عطرو میزده.معلوم نیست الان اصلا زنده باشه! ثانیا ما که نمیتونیم بریم تک تک آدما رو بو کنیم ببینیم کی بوی عطر کاج میده!گفتم: علی جان، مشکات موذی میدونه! علی گفت:و حاضره بمیره و نگه! حالا چرا انقدر از اون مرد میترسه خدا میدونه! گفتم :شاید یه دوست یا آشنای خانوادگیه.کسی که ما فراموش کردیم!گفت : از همه مردای این دو خانواده بازجویی شده.البته اونایی که ایرانن..چند تاشون اینجا نیستن.گفتم :شوهر دریا کیه؟ گفت؛ سالها پیش جدا شده.با یه خرپول بازاری عروسی کرده،به کسی نگفته .پنهانی....تو خارج...مرده تو کار دلاره.اون نیست! چون از این خانواده فراریه.چند سالم به خاطر چک بی محل زندان بوده.بوی عطرم نمیده ! گفتم :دریا خواهرخونده ی بهاره.درسته.کجاست؟ چرا ردی ازش تو این پرونده نیست؟گفت :سر جاشه! بعد از اینکه از خارج اومد، دو تا باشگاه بدنسازی و استخر بانوان زده.چند بار بازجویی شده.اطلاعات جدیدی نداد.چون وقتی دوازده سالش بود، بهار ده ساله رو میفرستن خونه مشکات.چیز زیادی از بهار نمیدونه.جز همین که بچه ی پدرش از زن صیغه اییشه.گفتم :و اون شب که دریا اومده خونه مشکات، سیمین گفت ؛ یه جنازه تو پتو دیده !علی گفت :یه پتو دیده که خاک شده.نه جنازه! توش هر چیزی میتونه باشه! ما که تو حیاط پشتی فقط جنازه مادر مشکاتو پیدا کردیم.اونم معلوم شد با سکته قلبی مرده.نکشتنش!....بعد از مرگ،یه نفر خواسته با سنگ صورتشو داغون کنه....حالا چرا نمیدونم! چون به هر حال آزمایش ژنتیک، معلوم میکرد که جسد، مادرخونده ی جمشید مشکاته.گفتم :مگر از روی کینه ! یه نفر که از مادر مشکات متنفره!گفتم : خدایا همه ش فکر میکنم قاتل کنار ماست...خیلی نزدیک..اونقدر نزدیک که نمیبینیمش !

منبع: برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی @chista_yasrebi
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیدا و صوفی ( قسمت 39) نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: شیدا و صوفی ، داستان شیدا و صوفی ، رمان ، شیدا و صوفی قسمت 39 ، چیستا ، یثربی ، چیستا یثربی ، نویسنده پستچی ، آخرین قسمت شیدا و صوفی ، آرش ، قسمت آخر داستان شیدا وصوفی ، قسمت سی و نهم شیدا و صوفی