فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بخش اول از قسمت سوم داستان |نیمه گمشده|-زاپاتا

بخش اول از قسمت سوم داستان |نیمه گمشده|-زاپاتا

ویرایش: 1394/10/4
نویسنده: chaampol
درست وسط چله زمستان در حالی که سرما از صد دست لباس کاموایی و پشم شیشه و پالتو رد می شد و تا مغز استخون آدم نفوذ می کرد و در حالی که با اولین برف همه تا زیر گلو در چکمه فرو رفته بودند، من دلم بستنی خواست.
در صف بستنی ایستاده بودم و با کاغذی که گویا فیش بستنی ام بود لای دندان هایم را تمیز می کردم و به صف متقاضیان بستنی چشم دوخته بودم. از قرار معلوم مملکت ما دیوانه زیاد داشت و فقط من نبودم که در این هوا و سوز سگ کش هوس بستنی کرده بودم. اما من کجا و این ها کجا. من را فقط میل به بستنی اینجا کشانده بود اما این جماعت را بیشتر از میل، چیزی به اسم کرم اینجا کشانده بود. چنان تیپ زده و بزک دوزک کرده و آلاگارسون آمده بودند که باورش سخت بود فکر کنم فقط برای خوردن بستی به اینجا آمده اند. بیشتر هدفشان خوردن همدیگر بود.
همچنان در صف ایستاده و فرهنگ و پوشش مردم چشمم را در آورده بود و منتظر بودم تا شماره ام را بخوانند و بستنی وامانده را بعد از این همه قرتی بازی تحویلم دهند که ناگهان جرقه ای در اعماق ذهنم زده شد. نگاهی به اطراف انداختم. حتما از بین این دویست و شصت نفر متقاضی بستنی و ششصد نفر متقاضی آبمیوه که دو متر بالاتر مثلا تشکیل صف داده اند و چهارصد نفر پلاس در خیابان که نقش سیاه لشکر را بازی می کنند، دیگر دست کم یک فرهاد باید پیدا شود. لبخند اغواگرانه ای زدم و طی یک حرکت انتحاری چنان صدایم را در گلو انداخته و داد زدم «فـرهـــــاد» که کل حاضرین در آن منطقه و حومه اش طوری سرها را صد و هشتاد درجه به سمت من چرخاندند و با چشمان از حدقه در آمده میخ من شدند که انگار یک دیوانه زنجیری را‌ از نزدیک می بینند که خب می دیدند. با آن لبخند مسخره و دهان به اندازه غار باز شده کم از دیوانه ها نداشتم. میان آن بی آبرویی در عجب بودم که چطور همه چهار چشمی میخ من شده اند ولی دریغ از یک نفر که صدایش درآید یعنی واقعا هیچ کس اینجا فرهاد نبود؟؟؟ مگر می شود؟؟
با خود فکر کردم من که طبل بی آبرویی را نواختم، دیگر بیشتر و کمترش ‌فرقی به حالم نمی کند بگذار سنگ آخر را هم بیندازم حداقل تکلیفم مشخص شود. باز همان لبخند اغوا گرانه را بر لب نشاندم و چشم در چشم ملت گفتم «نبـــود؟» لحظاتی منتظر ایستادم و وقتی دیدم خبری نشد با گفتن «مِثْ که نیس» به سمت فروشنده رفتم و بستنی کوفتی را گرفتم و خیلی شیک صحنه را ترک کردم.
«کجایی فرهاد دو ساعته»
همین چهار کلمه کافی بود تا من با وقاحت تمام در چند قدمی جایی که لحظاتی پیش گندی اساسی بهش زده بودم، توقف کنم. سریع کله کردم به سمت صدا و پس از کلی این ور و آن ور گردن کشیدن بالاخره‌ دیدمش. یک پسر خوش تیپ و جنتلمن کنار یک مغازه زهرمار فروشی دیگر به نام زاپاتا ! حتی فکرش را هم نمی کردم که بختم دم یک مغازه زاپاتا باز شود! مسیر آمده را باز گشتم و با همان بستنی کوفتی این بار در صف زاپاتا جای گرفتم. خوب که نگاه کردم دختری را بغل فرهادم دیدم. ای بابا این سرخر دیگر از کجا پیدایش شد. انقدر محو فرهاد بودم که اصلا یادم رفت آن صدا، صدای دختری بود که به دو ساعت در کجا بودن فرهادم اعتراض می کرد. یک آن خواستم سر خر را کج کنم بروم ولی خب خدا را شکر فقط یک آن بود. مگر خر مغزم را گاز گرفته بعد از این همه بدبختی که در جست و جوی فرهاد کشیدم اکنون میدان خالی کنم؟ حالا با دختر است که با دختر است. دَه تا فرهاد نریخته که من این یکی را پس زنم و نُه تای دیگر را جمع کنم. علاوه بر آن فرهاد هم حق انتخاب دارد. این شد که عزمم را جزم کردم و چشمانم را خمار کردم و دوختم به فرهاد...
ادامه دارد


منبع: به قلم خانوم مهرناز .ج با عنوان زاپاتا داستان نیمه گمشده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره بخش اول از قسمت سوم داستان |نیمه گمشده|-زاپاتا نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: نیمه گمشده ، قسمت سوم ، بخش اول ، زاپاتا ، مهرناز ج ، داستان |نیمه گمشده| ، داستان نیمه گمشده ، نیمه گمشده ، مهرناز