

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
قسمت اول داستان |نیمه گمشده|-فرهـاد بیـا
اولین باری که با توپ و تشرهای مامان و خود زنی های معلم کلاس اول حروف الفبا را یاد گرفتم نوشتم «فرهاد» ! همه در حال مشقِ «آب، بابا نان داد، آن مرد آمد» بودند ولی من همچنان فقط می نوشتم «فرهاد» یا دیگر خیلی می خواستم به معلم حال دهم و حق شاگردی را ادا کنم در دیکته هایم می نوشتم « بابا فرهاد بده، فرهاد بیا، فرهاد با اسب بیا» در نهایت تأسف و بی آبرویی باید بگویم حتی در آخرین دیکته «فرهاد با اسب هم نیامدی، نیامدی. فقط بیا» هم مشاهده شده است!
همه انسان ها در دوران طفولیت از کمترین درجه شعور برخوردارند و هر چه بزرگتر می شوند بر درجه آن افزوده می شود ولی در مورد من گویا خدا جور دیگری صلاح دیده بود. از همان کودکی فهم و شعوری مثال زدنی همراهم بود که فقط فرهاد را مثال می زد و هرچه به سمت سال های آتی پیش می رفتیم درجه آن کم و کمتر می شد تا جایی که تقریبا نیست شد و با خاک یکسان گردید.
تمام عروسک های دوران کودکی ام بی برو برگرد «فرهاد» نام می گرفتند. کاری هم به جزئیات نداشتم که عروسکم دختر است یا پسر، کچل است یا پر مو، از آن عروسک های وحشتناک زشت است یا باربی! همه از دم فرهاد. و چه بسا هرچه باربی تر، فرهاد تر. دیگر می ترکاندم به ازای هر پنج عروسک یکی را از مشتقاتش نام گزاری می کردم مثلا فرهود!
نمی دانم موهای شصت و هشتمین فرهود را شانه می کردم یا پای دویست و بیست و یکمین فرهاد را جا می انداختم که مامان یک دفعه دست به کمر بالای سرم ظاهر شد و گفت «بسه نهال تو دیگه بزرگ شدی امشب همه عروسکاتو جمع کن بزار انباری» و من مجبور شدم بر خلاف میل باطنی تن به خواسته مامان دهم.
از شما چه پنهان از آن به بعد یک حسی به جانم افتاده بود که نمی دانستم چیست فقط می دانستم هرچه هست مثل خوره به جانم افتاده و تا مغز استخوانم را می خورد. هرچه فرهاد و فرهود هم در بساط داشتم با نطق مامان خانم یک شبه جمع شده بودند و من عجیب دلم فرهاد می خواست.
صبح یک روز تعطیل بود که دیدم نه! این جوری نمی شود. عنقریب است که از فرط بی فرهادی کارم به جنون برسد. مامان را در آشپزخانه در حال سبزی شستن خفت کردم و سر درد دل را باز کردم که من را بی فرهاد کردی، بی فرهود کردی، عیب ندارد. دست بجنبان که نزدیک است خودت هم بی نهال بشی. سبد آبکش از دستش افتاد و کف آشپزخانه با سبزی یکی شد. دو دستی بر سرش کوبید و علت را جویا شد. فقط نمی دانم چرا تا گفتم «چند وقتیه حس می کنم یه چیزیم کمه. نیمه گم شده مو پیدا کنین ترجیحا فرهاد نام باشه» حس کردم دهانم پر خون شد. دقایقی بعد با دیدن جای چهار انگشت روی دهانم در مسیر جریان قرار گرفتم و دست به درست ترین کار عمرم زدم. تماسی با تیمارستان حاصل کرده و مسئولین را نیز در مسیر جریان قرار دادم و متذکر شدم که حتما مجهز بیایند. مامان قرص لازم بود...
ادامه دارد...
منبع: به قلم خانوم مهرناز .ج با عنوان فرهـاد بیـا داستان نیمه گمشده
کلمات کلیدی: نیمه گمشده ، قسمت اول ، بخش اول ، فرهـاد بیـا ، مهرناز ج ، داستان |نیمه گمشده| ، داستان نیمه گمشده ، نیمه گمشده ، مهرناز