

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان نوشزاد بخش اول-شاهنامه فردوسی
فرستاده پیام را رساند و سپاه الانی جمع شدند و اندیشه کردند و سپس با زر و سیم بسیار نزد شاه رفتند و از کارهای گذشته اظهار ندامت کردند و کسری هم آنان را بخشید و فرمود تا شهری بسازند و به کشت و کار بپردازند و اطرافش دیوار بکشند تا از دشمنان در امان باشند . سپس لشکر را بهسوی هندوستان رهسپار کرد . در هند بزرگان به پیشوازش آمدند و شاه شاد شد اما خبر رسید که همه از دست قتل و غارت بلوچ نگراناند . نوشیروان گفت : حال که از الانان و هندیان خیالمان راحت شد پس باید سپاه را بهسوی بلوچ کشید . کسری به سپاهیان سپرد که به هیچکس رحم نکنند . سپاهیان با شدت بسیار به مبارزه پرداختند و بر آنها چیره شدند بهطوریکه کسی از بلوچیان نماندند . شاه ازآنجا سپاه را بهسوی گیلان برد و آنجا هم جنگ سختی درگرفت به¬طوری¬که از کشتهها پشته ساخته شد بنابراین چند تن از بزرگان گیلان خروشان و خاکسار نزد شاه آمدند و عذرخواهی نمودند و شاه نیز آنان را بخشید و پهلوانی را نزد آنها گمارد و خود با سپاه بهسوی مدائن رهسپار شد . درراه سواری دلیر از نژاد عرب به نام منذربه سمت شاه آمد و از بیداد قیصر روم سخن راند و شاه برآشفت و دستور داد پیکی بهسوی قیصر فرستادند و از او به خاطر ستمی که به اعراب میکند بازخواست کردند و تهدیدش نمودند . وقتی پیام رسید ، قیصر گفت :منذر دروغگو و غیرقابلاعتماد است .اگر شما لشکرکشی کنید در دشت دریایی از سپاهیان به راه میاندازم . کسری از شنیدن پیام قیصر برآشفت و کوس جنگ نواخته شد . سی هزار شمشیرزن به منذر سپرد و نامهای به این مضمون به قیصر نوشت : اگر بهسوی منذر سپاه فرستی و از مرز بگذری تو را نابود میکنم ولی اگر قول دهی با تازیان به نیکی رفتار کنی من نیز از تو خواهم گذشت. اما قیصر از نامه او رنجید و به او پیام داد که هیچ رومی به شاهان باج نداده است و اگر تو شاه هستی من هم از تو کمتر نیستم . آیا نشنیدی که اسکندر با ایران چه کرد ؟ او یک رومی بود . سپس مهر بر نامه زد و به فرستاده گفت که مسیح و صلیب با من است .
وقتی پاسخ قطعی قیصر به نوشیروان رسید با موبدان و پهلوانان مشورت کرد و بالاخره تصمیم به لشکرکشی گرفت .ابتدا به آذرگشسپ رفت و به نیایش پرداخت و سپس سپاه را روانه کارزار کرد . نام سپهبدش شیروی بهرام بود . چپ لشکرش را به فرهاد داد و راست را به استادبرزین سپرد و در جلو گشسپ جهانجوی قرار داشت و در قلب مهران بود .سپس لشکریان را پند و اندرز فراوان داد . طلایه سپاهش را به هرمزدخراد سپرد و به همه لشکر سفارش کرد که برای مردم و کشاورزان و باغداران مشکل ایجاد نکنید و هرکس چنین کند او را به دونیم میکنم . یک جارچی به نام شیرزاد سخنان او را به همه سپاهیان میرساند . بدینسان شاه به همراه سپاهیان به شوراب رسید . در آنجا دژ بزرگی بود که در جنگی سخت دژ تسخیر شد و تمام گنجهای آن را بین سپاهیان تقسیم نمود بعد از تسخیر دژ تعدادی از مردم آن شهر نزد شاه آمدند و تقاضای امان کردند و شاه نیز از آنان گذشت و به راه خود ادامه داد . خبر رسید که قیصر سپاهی انبوه تشکیل داده است و پیشاپیش آن پهلوان بزرگ روم فرفوریوس را قرار داده است . سپاه ایران به دستور شاه بر رومیان تاخت و بسیاری از رومیان کشته شدند و بقیه فرار کردند و بهسوی دژ قالینیوس رفتند و ایرانیان هم آنها را تعقیب کردند .وقتی غروب شد شاه فرمان داد سپاهیان شهر را ترک کنند و کسی را آزار ندهند . صبح روز بعد مرد و زن از دژ به درگاه کسری آمدند و عذر تقصیر خواستند ، شاه آنها را بخشید و بهسوی قیصر شتافت . به قیصر در انطاکیه خبر رسید که شاه ایران میآید پس سپاه بیکرانی از دلیران جمع کرد و آماده نبرد شد . بعد از سه روز جنگ بالاخره ایرانیان شهر را تسخیر کردند و غنائم را به مدائن فرستادند . خسرو پس از دیدن زیبایی انطاکیه به فکر افتاد که شهری زیبا بسازند و اسیران رومی را در آن جای دهند و نامش را زیب خسرو نهادند و کشیشی را بهعنوان حاکم شهر در آنجا قرارداد . پسازآن که فرفوریوس خبر شکست در قالینیوس را برای قیصر برد او از کرده خود پشیمان شد و پیام صلحی را توسط چندی از گرانمایگان و بزرگان روم نزد کسری فرستاد و در رأس بزرگان مهراس خردمند را قرارداد . مهراس پیام صلح قیصر را به همراه باج و گوهرهایی که آورده بود به خسرو داد و خسرو هم پیام قیصر را پذیرفت و فرستاده را با زر و گوهر فراوان روانه کرد و وقتیکه خواست از آن مرز بگذرد شیروی بهرام را در آنجا گمارد و به او سپرد تا باج سالیانه را از قیصر بگیرد و در این مورد کوتاهی نکند . سپس شاه بهسوی ارمن به راه افتاد . خسرو همسری مسیحی داشت که بعد از اندکی پسری به دنیا آورد که او را نوشزاد نامیدند .پسر بهسرعت بالید و بزرگ شد اما علیرغم کوششهای فراوان برای یادگیری آئین زرتشت به دین مسیح گروید و شاه از او تنگدل گشت و او را در شهر گندیشاپور در کاخی حبس کردند .
زمانی که شاه از روم بازگشت از خستگی راه بیمار شد و خبر واهی مرگ او را نزد نوشزاد بردند .نوشزاد شاد شد .
چنین گفت گوینده پارسی
که بگذشت سال اندرش چارسی
که هرکس که بر پادشا دشمنست
نه مردم نژاد است کآهرمنست
منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
کلمات کلیدی: داستان نوشزاد ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، نوشیروان