فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پادشاهی یزدگرد و هرمز و پیروز و بلاش

پادشاهی یزدگرد و هرمز و پیروز و بلاش

ویرایش: 1394/10/12
نویسنده: chaampol
پادشاهی یزدگرد
یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد . وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران به‌راستی و درستی ، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته درگذشت .
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
پادشاهی هرمز
پادشاهی هرمز یک سال بود . وقتی هرمز به سلطنت رسید برادرش پیروز خشمگین شد و به‌سوی شاه هیتال که چغانی بود رفت و به او گفت: پدرم تاج‌وتخت را به برادر کوچکم داده است و بدین‌سان از شاه هیتال کمک خواست .چغانی هم هزار شمشیرزن به او داد و پیروز به جنگ هرمز رفت و او را شکست داد و اسیر کرد اما دلش برای برادرش سوخت و آزادش نمود و به قصر خود فرستاد .
پادشاهی پیروز
پادشاهی پیروز یازده سال بود . پیروز بر تخت پادشاهی تکیه زد . او خردمند و دور از هر بدی بود و بعد از یک سال خشک‌سالی شدیدی در ایران به وجود آمد . شاه که این وضع را دید خراج را به همه بخشید و از غله و گوسفند و گاو همه را تقسیم نمود و بعد فرمان داد تا مردم دست به دعا بردارند و از خدا کمک بخواهند . هفت سال گذشت و در سال هشتم باران شدیدی بارید و همه‌جا سبز و خرم شد . پیروز شهرستانی به نام پیروز رام ساخت که ری نامیده می‌شود و شهر دیگری به نام بادان پیروز که الآن اردبیل نامیده می‌شود نیز برپا کرد . سپس به جنگ ترکان رفت و در این جنگ هرمز پیشرو بود و قباد پسر پیروز در پس پشت قرار داشت . شاه پسر کوچک‌ترش بلاش را بر تخت نشاند و وزیری به نام سرخاب که دانا بود در نزدش قرارداد . وقتی به فرزند خاقان خوشنواز خبر رسید که پیروز عهد بهرام را شکسته است و به آن‌ها هجوم آورده ، نامه‌ای برای شاه نوشت و گفت که این رسم شاهان و نیاکان تو نبود که پیمان‌شکنی کنند . اگر تو چنین کنی من هم مجبور می‌شوم دست به شمشیر ببرم .فرستاده‌ای نامه را با هدایای فراوان نزد شاه ایران برد . وقتی پیروز نامه را خواند ، گفت :به شاهت بگو که بهرام تا پیش رود ترک را به شما داد تا لب جیحون از آن توست . وقتی پیام پیروز به پسر خاقان رسید سپاه جمع کرد و به‌سوی پیروز رفت و پیکی فرستاد و گفت که عهد بهرام را به نیزه می‌زنم تا همه ببینند و به تو نفرین کنند که این کار تو را نه خدا و نه مردم نمی‌پذیرند . دیگر من کسی را نمی‌فرستم . پیروز عصبانی شد و پیک به نزد خوشنواز برگشت و گفت : نزد پیروز ترس از خدا نیست و لجوج است .خوشنواز از خداوند کمک خواست و دور سپاهش را خندق کند . جنگ شروع شد و دو لشکر به تیرباران یکدیگر پرداختند .پیروز با بزرگان سپاهش ازجمله هرمز و قباد و دیگر بزرگان به خندق افتاد و همگی مردند و فقط قباد زنده ماند و به‌این‌ترتیب ترکان حمله بردند و ایرانیان را تاراج کردند و بسیاری را کشتند و بسیاری را اسیر کردند و پای قباد را بستند . وقتی خبر به بلاش رسید ناراحت و نالان شد .

پادشاهی بلاش
پادشاهی بلاش پنج سال و دو ماه بود . بعد از یک ماه سوگواری ، موبدان آمدند و بلاش را بر تخت نشاندند. پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد و به بلاش نامه نوشت و گفت که او می‌خواهد به کینخواهی بپردازد و انتقام بگیرد .سپس نامه‌ای به خوشنواز نوشت و گفت که آمده تا انتقام خون پیروز را بگیرد . وقتی نامه به خوشنواز رسید زود پاسخ داد که من به پیروز خیلی پند دادم اما نپذیرفت و خودش جنگ را آغاز کرد . اگر تو هم راه او را پیش بگیری با تو هم خواهم جنگید . سوفرای عصبانی شد و سپاه خود را به کشمیهن آورد و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و جنگ شدیدی درگرفت و سوفرای و خوشنواز به‌سختی می‌جنگیدند . سوفرای چوبی بر سرش زد و او به عقب برگشت و سوفرای تیر او را دنبال نمود و درراه بسیاری را کشت و همین‌طور تاختند تا به کهندژ رسیدند و خوشنواز در دژ پناه گرفت و از بالای دژ می‌دید که چگونه ترکان کشته‌شده‌اند . سوفرای به لشکر گفت: وقتی دوباره خورشید سرزد عزم جنگ می‌کنیم . خوشنواز پیکی نزد او فرستاد و گفت :بهتر است دست از جنگ بکشیم . پیروز عهدشکنی کرد و روزگارش سرآمد . گذشته‌ها گذشته. من اسیران و اموال شما را می‌دهم و گنج بسیاری نیز به شما خواهم داد . من کاری به ایران ندارم . شما هم عهد بهرام را به هم نزنید . سوفرای وقتی پیام را شنید با لشکریان مشورت کرد و آن‌ها نیز دل به صلح بستند پس سوفرای پیام داد که قباد و مکوبد اردشیر و دیگرکسانی که اسیرند نزد ما بفرستید و بعد هرچه تاراج کردید پس بدهید و ما هم دیگر نمی‌جنگیم .خوشنواز خوشحال شد و اسرا و اموال ایرانیان را پس فرستاد . وقتی به ایرانیان خبر پیروزی لشکر ایران و برگشتن قباد و موبد رسید خوشحال شدند و بلاش به پیشوازشان رفت و برادر را در برگرفت و جشنی برپا کردند و شادبودند . پس از چند سال سوفرای به بلاش گفت : تو پادشاهی نمی‌دانی و قباد از تو داناتر است و در پادشاهی تواناتر است. بلاش به ایوان خود رفت و چیزی نگفت و با خود اندیشید بی‌رنج تخت و تاج را به دست آوردن نتیجه‌اش این است و بدین‌سان از سلطنت کناره گرفت .


منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره پادشاهی یزدگرد و هرمز و پیروز و بلاش نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پادشاهی یزدگرد ، هرمز ، پیروز ، بلاش ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، سلطنت