

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پادشاهی بهرام گور-بخش چهارم
- روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد . شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرندهای گرفت اما دیگر برنگشت . شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همینطور که جلو میرفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند . پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است . غلامان باز را یافتند . پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آنها نشست و شراب نوشید و سپس گفت : اینها دختران چه کسی هستند ؟ او گفت : هر سه دختران من هستند ، یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامهسرا و آخری رقاص است . شاه از آنها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمییابی ، آنها را به من بده . پیرمرد پذیرفت و خواست تا همراه آنها جهیزیه فراوانی هم بدهد اما شاه نپذیرفت و دختران را با خود برد . نام دختران ماه آفرید و فرانک و شنبلید بود . وقتی شاه به قصر خود رسید ، یک هفته با آنها بود و بخشید و گفت و شنید .
- روز هشتم دوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت . بهار بود و گورخرها در حال جفتگیری بودند . گورخر نر به دنبال ماده خود بود و بالاخره به او رسید و او را به زیر آورد پس شاه کمان کشید و با تیر گورخر نروماده را به هم دوخت و همه به شاه و مهارت او آفرین گفتند . سپس شاه به بیشهای رفت و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آنها را با تیر زد ، شیر ماده هجوم آورد و او را هم با تیر زد . سپس به داخل مرغزار رفت و بیشهای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند . به آنها گفت : چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است ؟ سر شبانان گفت: من آوردم . اینها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زروسیم زیادی دارد و دختری چنگ زن دارد که بهجز او از کسی شراب نمیگیرد . اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود . سپس شبان پرسید : چه کسی شیرها را کشت ؟ بهرام گفت : مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد و آنها را کشت و رفت . سپس نشانی گوهرفروش را خواست .چوپان گفت : از این راه برو تا به دهی برسی ، وقتی شب شود صدای سازوآواز چنگ از خانه آنها میآید . شاه از وزیر و سپاهش جدا شد و بهطرف خانه جواهرفروش رفت .موبد به اطرافیان گفت : شاه به در خانه جواهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد و به حرمسرای خود ببرد . او از زن سیری ندارد ، الآن در شبستان شاه نهصدوسی دختر است . شاه نباید اینطور باشد . خفت و خیز با زنان او را تباه و سست میکند .چشمانش تاریک و زرد میشود و از بوی زنان موسفید میگردد . اگر بیش از یکبار در ماه با زنان باشد بیچاره میشود .
از آنسو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت و در زد . گفتند کیست ؟ پاسخ داد : من از همراهان شاه بودم که از آنها عقب افتادم ، بگذارید امشب اینجا بمانم. کنیز به خبر برد و جواهرفروش گفت : در را بازکن تا داخل شود . وقتی بهرام داخل شد ، جواهرفروش و دخترش را دید پس سفرهای انداختند و پس از خوردن غذا شراب آوردند و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند . دختر جواهرفروش که آرزو نام داشت شروع به نواختن کرد و چامهسرایی نمود . وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده . مرد از دخترش پرسید و دختر هم موافق بود . مرد به شاه گفت : بهدقت به او نگاه کن آیا واقعاً موردپسندت است ؟ من اموال زیادی هم به او میدهم ولی تو دقت کن و سرسری انتخاب نکن . بهرام گفت : فال بد نزن و او را به من بده . پیرمرد پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . صبح سپاه شاه به دنبال او آمد .گوهرفروش متعجب شد و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست و باشرم و حیا رفتار کن ، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم . وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند . به خاطر دیشب پوزش طلبیدند . شاه خندید و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود ، بیایید امشب هم دورهم باشیم و میگساری کنیم و به صدای چنگ و آواز آرزو گوش بسپاریم . صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد و آرزو را هم با خود برد .
منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
کلمات کلیدی: پادشاهی بهرام گور ، بخش چهارم ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، شاه