فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پادشاهی بهرام گور-بخش هشتم

پادشاهی بهرام گور-بخش هشتم

ویرایش: 1394/10/12
نویسنده: chaampol
شاه ایران مرا به هند فرستاد نه چین و من به پول تو نیاز ندارم .بعد از ازدواج بهرام با دختر شنگل ، روزی به او گفت : می‌دانم که تو خیرخواه من هستی پس رازی را با تو میگویم و آن اینکه باید به ایران برگردم و تو را نیز با خود می‌برم اما کسی نباید بداند . سپینود پذیرفت و گفت : جایی هست که پدرم گاهی آنجا سور به راه می‌اندازد و شاه و لشکر به آنجا می‌روند وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن . خورشید که سر زد شاه بهرام سوار بر اسب به‌سوی دریا رفت و به بازرگانان ایرانی برخورد . آن‌ها شاه را شناختند اما بهرام گفت : راز مرا برملا نکنید که جانم درخطر می‌افتد و ایران هم ویران می‌شود . بازرگانان سوگند خوردند که گوش‌به‌فرمان باشند .روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت : برزو مریض است و نمی‌تواند بیاید .وقتی شنگل رفت زن به بهرام گفت : حالا زمان رفتن است پس هردو سوار بر اسب شدند و به راه افتادند تا به دریا رسیدند و سوار زورق شدند. سواری از قنوج پی به ماجرا برد و برای شنگل خبر آورد و شنگل عصبانی شد و به‌سوی دریا رفت و سپینود و بهرام را دید و آن‌ها را تهدید کرد .بهرام گفت : تو مرا بسیار آزمودی و میدانی که اگر من با سی سوار باشم از هند چیزی باقی نمی‌ماند . شنگل گفت : فرزندم را به تو دادم و بزرگت داشتم . چرا به من جفا می‌کنی ؟بهرام گفت : نو مرا نمی‌شناسی ، من شاه ایران و توران هستم و ازاین‌پس تو مثل پرم هستی و دیگر هم از تو باج نمی‌خواهم .شنگل شگفت‌زده شد و از او پوزش خواست و او را در برگرفت و هر دو باهم عهد بستند که به هم وفادار بمانند .وقتی ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند و شادی کردند و به دست‌افشانی پرداختند . از آن‌سو شنگل می‌خواست به ایران بیاید و شاه و دخترش را ببیند ، پس پیکی فرستاد و خبر آمدنش را داد و به همراه هفت شاه به راه افتاد . شاه کابل و شاه هند و شاه سند و شاه سندل و شاه جندل و شاه کشمیر و شاه مولتان . پس بهرام به پیشوازشان آمد و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و به‌سوی کاخ رفتند و پس از غذا و شراب شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند پس او را نزد دخترش بردند و شنگل از رفاه و آسایش دختر شاد شد و هدایای خود را به او داد .صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار می‌رفتند و به همین سان مدتی گذشت .روزی شنگل به نزد دخترش رفت و روی کاغذ نوشت که بعد از من قنوج و تمام ثروتم به بهرام می‌رسد و آن کاغذ را به دخترش داد . پس از دو ماه شنگل عزم رفتن کرد و بهرام نیز او را با اموال و هدیه‌های فراوان روانه ساخت .پس‌ازآن بهرام به یاد مرگ افتاد . زیرا ستاره شناسان گفته بودند که شصت‌وسه سال پادشاهی می‌کند .بهرام دستور داد تا اموالش را شمارش کردند . وزیرش گفت : تا بیست‌وسه سال هم نیاز به چیزی نداری . شاه دستور داد خراج را قطع کنند و کسانی را به نقاط مختلف فرستاد تا از به وجود آمدن اختلافات و جنگ جلوگیری کنند . سپس به همه کارداران خود نامه نوشت که به درویشان و مستمندان رسیدگی کنند . پس‌ازاینکه شصت‌وسه سال از سلطنت بهرام گور گذشت پسرش را فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت .

منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره پادشاهی بهرام گور-بخش هشتم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پادشاهی بهرام گور ، بخش هشتم ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، هند