

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پادشاهی یزدگرد بزه گر-بخش اول
پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمیگذارم اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد میشود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد . مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچکس را قابل نمیدانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند . هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستارهشناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند . ستارهشناس گفت : او شهریاری خواهد شد که بر هفتکشور پادشاهی میکند. پسازآن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد . پس نزد شاه رفتند و گفتند : بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید .شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آنها انتخاب کند . شاه از میان آنها منذر و نعمان را انتخاب کرد . منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند . چهار سال گذشت و بهدشواری او را از شیر گرفتند ، وقتی هفتساله شد به منذر گفت : مرا به فرهنگیان بسپار . منذر گفت : الآن زمان بازی توست . بهرام گفت : مرا بیکاره بار نیاور . پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند . وقتی بهرام هجدهساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسبتازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد . سپس به منذر گفت : ای نیکمرد ، مرد در کنار زن آرامش میگیرد پس تعدادی زن خوبرو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچهدار شوم و دلم به او شاد باشد . پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود . یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت . یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید : کدام را بزنم ؟ دختر گفت : ابتدا شاخهای نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد . بهرام تیر بهسوی آهوی نر زد و شاخهایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آنها زد و آنها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت . کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و ازآنپس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد . هفته بعد با لشکری به شکار رفت ، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را میدرید پس بهرام تیر را بهسوی آنها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد . هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند . منذر میخواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند . شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند . شاه نیز خوشش آمد . پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند . وقتی شاه بهرام را با آن برو کوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود . شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاههزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند . بهرام نیز نامهای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است . منذر پاسخ داد : تو با او بهخوبی رفتار کن و تحمل داشته باش .تو نمیتوانی بدخویی را از او جدا کنی . بهرام یک ماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه ، نزدیکیهای نیمهشب بهرام خسته بود و چشم بر همنهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند . روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد . طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد . وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همهچیز را برای منذر بازگفت . منذر گریست و گفت : شاه بیخرد است .
منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
کلمات کلیدی: پادشاهی یزدگرد ، بخش اول ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، یزدگرد بزه گر