فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پادشاهی اشکانیان-بخش اول

پادشاهی اشکانیان-بخش اول

ویرایش: 1394/10/12
نویسنده: chaampol

پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد .
دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آن‌ها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور می‌خواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود می‌سوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خواب‌هایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه می‌شود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن می‌خوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه‌ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش درآورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می‌گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه‌ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک بادلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه‌ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را بامحبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می‌نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک‌سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا می‌کردند که گور را زده‌اند . اردشیر گفت : اگر راست می‌گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت می‌کنی . ازاین‌پس به آخور اسبان برو و همان‌جا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه‌ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه‌ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آن‌ها هستی و کم‌خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا بازهم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست می‌داشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در برگرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آن‌ها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : ازاین‌پس مهتر اصطبل تو به بزرگی می‌رسد و شهریاری پرآوازه می‌شود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می‌آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به‌سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت . در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آن‌سو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم‌چنین کرد .


منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره پادشاهی اشکانیان-بخش اول نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: پادشاهی اشکانیان ، بخش اول ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، آرش ، اسکندر ، طوایف