

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اردشیر بابکان و پسرش-بخش دوم
دختر گفت : اگر به من امان دهی راستش را میگویم . شاپور گفت : تو در امانی . دختر گفت : من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم . پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت : این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش . کدخدا هم پذیرفت . پس از ازدواج نه ماه بعد پسری به دنیا آمد که او را اورمزد نامیدند . مدتی گذشت و او هفتساله شد و او را پنهان میکردند . روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی میکرد . ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچکدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت . همه متعجب شدند و شاه گفت : او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد . پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت : من پسر شاپور هستم . شاه خندید و به شاپور نگاه کرد . شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت : آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد میباشد. شاه خوشحال شد و او را در برگرفت و به نامداران شهر گفت : هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد .
اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسر دارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه میآمدند و نام مینوشتند تا در موقع جنگ از آنها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود. اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بیسوادان جایی در آنجا نداشتند . وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش میکرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آنها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش مینمود . او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر درجایی زمین خراب بود یا آبوهوا خوب نبود خراج را برمیداشت . وقتی اردشیر هفتادوهشتساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت :به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابستهاند . سه چیز تخت شاه را سرنگون میکند . اول بیدادگری دوم اینکه فرد بیهنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی . در زمان حمله دشمن فوراً سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز . حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز . این را گفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد .
پادشاهی شاپور اردشیر
پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسمهای اردشیر را اجرا میکند و از دهقان یکبهسی مالیات میگیرد تا به کار لشکر بپردازد . وقتی خبر مرگ اردشیر به همهجا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه بهسوی ایران روان شدند . سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تنبهتن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچکدام نتوانستند دیگری را شکست دهند . سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد . شاپور از پالوینه بهسوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد به وجود آورد . شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هر جا میرفت بزانوش را هم میبرد . رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت : اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت میفرستم . بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد . پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد .
منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
کلمات کلیدی: پادشاهی اردشیر بابکان ، بخش دوم ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، اردشیر ، شاپور