

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت : تو اسکندر هستی . اسکندر گفت : ایکاش خنجرم همراهم بود . قیدافه پاسخ داد : اگر هم بود کاری در برابر من نمیتوانستی بکنی .اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی . تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمیبینم . تو خود را چون پیکی نزد من جلوه میدهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد . تا زمانی که تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا میکنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت . قیدافه گفت :من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمیگذارد پس مراقب باش . شب که همه در نزد ملکه بودند ، اسکندر گفت :ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی میکند . وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت : مگر نمیدانی که در برابر شاه هستی ؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا میکردم . مادرش بانگ زد و گفت : این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمیزند . در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی . پس پسرش را از مجلس بیرون کرد .سپس به اسکندر گفت : او ممکن است دسیسهای بچیند . باید با او راه بیایی . اسکندر گفت : بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت :من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم میگیری ؟ من هم از دست او آزردهام . اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه میدهی ؟ طینوش گفت : از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی ، میدهم و تو را وزیر خود میکنم . اسکندر گفت : پس چنین میکنم . طینوش گفت چگونه این کار را میکنی ؟ اسکندر پاسخ داد : وقتی برمیگردم تو باید با هزار سوار با من به بیشهای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی ، من نزد اسکندر میروم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمدهای اما میترسی به میان سپاه بیایی و از شاه میخواهم که به نزدت بیاید . او حرف مرا قبول میکند و وقتی او آمد ، تو و سپاهت او را بکشید .قیدافه از سخنان اسکندر خندید . روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد . سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت : بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم . اگر بازهم قصد تجاوز داشت آنگاه با او میجنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنجهایش را گشود و تاج پدرش را بهعلاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسبهای اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد . صبح روز بعد اسکندر بهسوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی بهسوی بیشه رفت و بانگ زد : آیا قصد جنگ داری ؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت : ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همانطور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن . اسکندر گفت : از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمیشکنم .پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد .اسکندر دستش را گرفت و گفت : من از تو کینهای ندارم . سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر ازآنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامهای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بیبها چشم دوختهای ؟ اینجا پولی یافت نمیشود .
منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
کلمات کلیدی: پادشاهی اسکندر ، بخش پنجم ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، قیدافه ، عاج فیل