

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست . پیک به نزد اسکندر آمد و درحالیکه از شاخههای درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد . وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آنها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی بهسوی آنها روانه شد . وقتی آنها نیز به پیشوازش رفتند ، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود . از حالشان پرسید .دانای برهمنان گفت : وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست . کسی که جویای جهان است بالاخره روزی میرود و همهچیز را باقی میگذارد . بیدار آنکسی است که به اندکی از جهان قناعت کند . اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است ؟ گفتند : آز و نیاز دو دیوند که باهم میسازند و بر ما چیره میشوند . اسکندر از سخنان آنها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید . یکی گفت :شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند . اسکندر گفت : چارهای در برابر مرگ نیست .برهمن گفت : حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی ؟ تو رنج میبری و هرچه بماند از آن دیگری است ! اسکندر مال فراوانی به آنها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت بهجایی که مردان مانند زنان رویشان را میپوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود . در هماندم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد . اسکندر به دنبال کشتی میگشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن . سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی بهطرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید .
اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید . اطرافش نیهایی مانند چوب چنار سخت بود و خانهها را از آن ساخته بودند . ازآنجا بهجایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همهجا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک میداد . پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند . سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آنها کشته شدند . اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاهپوست با چشمهایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند بهسوی آنها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند . شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گلهای کرگدن هرکدام بهاندازه یک گاومیش به جلو میآیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آنها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا بهجایی رسیدند که پر از نرم پایان بود . وقتی سپاه نرم پایان را دیدند بهسوی آنها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند . سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید . مردم به استقبالش رفتند و همهچیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند . مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود . راه را از مردم پرسید . آنها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان میرود و لشکر تو را تباه میکند . ما نیز نمیتوانیم از عهده آن برآییم هر شب پنج گاو میخریم و برایش به کوه میبریم تا اینجا نیاید .
منبع: کانال تلگرام داستانهای شاهنامه فردوسی
کلمات کلیدی: پادشاهی اسکندر ، بخش ششم ، داستانهای شاهنامه ، فردوسی ، شاهنامه فردوسی ، داستان ، داستان کوتاه ، آلت ، لشکر