

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
|هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی|
اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید.و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید،وقتی شعرش را شنید گفت:من پدر این درویش را در می آورم.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه اش و به همسایه ها گفت:
من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی.
از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود. یکدفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت :من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت:زنی برای ثواب این فتیر را برایم پخته،بگیر و بخور جوان. پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:درویش این چه بود که سوختم؟
درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و دید پسر خودش است. همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد گفت:
هرچه کنی به خود کنی... گر همه نیک و بد کنی!!!
منبع: کانال تلگرام قورباغه ات را قورت بده
کلمات کلیدی: هرچه کنی به خود کنی ، درویش ، محله ، زن ، پسر ، قضا ، خانه ، فتیر