

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آپارتمان شماره 25 - قسمت سوم
همیشه دوست داشتم بعد از مرگم آب خوش از گلوی کسی پایین نرود اما بی معرفتها به مردم باقالی پلو با گوشت و نوشابه دادند. از آن لوسهای روشن فکر هم نبودم که بخواهم سفید بپوشند و گریه نکنند. دلم میخواست وقتی خبر مرگم را می شنوند از این جوها راه بیفتد که طرفدارهای کتاب بیایند سر خاکم و تشنج کنند و کف و خون بالا بیاورند و بگویند این مرحوم با کتابش زندگی ما را عوض کرد و بعدش از حال بروند. اما خب همیشه آن چیزی که آدم فکر میکند نمیشود. تنها کسی که از دنیای ادبیات آمده بود، مستخدم کتابخانه محل بود که آن هم آمده بود وسط تشیع جنازه به سینا بگوید دو کتاب دست مرحوم مانده که دیرکردش میکند به عبارتی روزی 200 تومان. مادر سینا هم که قبل از مراسمم یک دور بالا آورد و گفت دلش هم میزند یادش میافتد چطور مردهام. نمیدانم مشکل از کجاست که این زن انسان خوبی است اما بلد نیست چطور استفادهاش کند. خوبیهایش را گذاشته توی کابینت و درش را سه قفله کرده برای مبادا. مهمانها دور خانه نشسته بودند. دنبال سینا میگشتم. از صبح تشیع جنازه شکمش راه افتاده بود و یک جا بند نمیشد. میدانستم دارد توی خودش میریزد. درونگرا همین چیزهایش بد است. سیروس با قاب عکسم از کنارم رد شد. احمق صورتی پوشیده بود. دنبالش رفتم. قاب عکس را گذاشت کنار حلواها که سینا از پشت سرش آمد و کوباند توی کمرش و گفت:«اون روز تو خونه ما چیکار میکردی تپل؟» سیروس عکس را به دیوار تیکه داد و گفت:«یه چشمش کوچیکتر از اون یکی نیست؟» سینا به عکس خیره شد و گفت:«مرحوم کلا یه طرف بدنش بالانس نبود» سیروس خندید و داد زد«برای شادی روح مرحوم تازه گذشته صلوات» سینا بازوی سیروس را گرفت و گفت:«جان من چیکار میکردی تو خونه ما؟» سیروس تکه ای حلوا از روی میز برداشت و با دهان پر گفت:«عزیزم خونتون داشت آتیش میگرفت اومدم بالا. عکس دیگه نداشتید؟» سینا شکمش را گرفت و گفت:«نه قشنگه که. ولی جدی یه چشمش انگار کوچیکتره» سیروس از جیبش فندک در آورد تا شمعها را روشن کند. کنار سیروس ایستادم تا عکسم را نگاه کنم. یک عکس دسته جمعی از فارغ التحصیلیام را قاب کرده بودند که بین 120 نفر، توی ردیف سوم ایستادهام و کلاه نفر جلویی جلوی دهانم را گرفته. سیروس را نگاه کردم. از روزی که شناختیمش و آمد ساکن طبقه اول شد، با خانه مجردیاش رفت روی مخ همهمان. صدای گریه یک نفر بلند شد. دمش گرم که بعد از دو بشقاب باقالی پلو هنوز آنقدر سنگین نشده بود که نتواند بغض کند. برگشتم نگاهش کردم. شیده بود که داشت گریه میکرد. میدانستم الکی گریه میکند. از قبل به هم قول داده بودیم هرکدام زودتر مردیم آن یکی بعد از ناهار قش کند تا فضا سریع عادی نشود. از روی صندلی بلند شد. خودش را گرفت به صندلی و ناله کرد. سینا از توالت بیرون آمد و در حالیکه کمربندش را می بست به سیروس نزدیک شد و گفت:«الان خودشو میگیره به ستون بعدش قش میکنه» سیروس سینا را پس زد تا دورتر شود و گفت:«از کجا میدونی؟» سینا به میز حلوا تکیه داد و گفت:«دو تا احمق! تمرین میکردن تو هر موقعیتی چیکار کنن. این الان کنار ستون غش میکنه، بعدشم اینقدر میکوبونه به زانوهاش تا بیان دستاشو بگیرن. دیوانهان!» سینا همیشه عادت داشت ما را مسخره کند چون به نظرش غش کردن برای مرده کار احمقانه ای است اما کش زدن دور پاچه شلوار مردانه آوانگارد است. هردو به شیده خیره شدند. غش کرد. خوب افتاد. خوشم آمد. سیروس وا رفت و گفت:«جدی افتاد! ایول قشنگه» سینا به سیروس نگاه کرد و گفت:«قشنگه؟!دوتا احمقن» سیروس یک تکه دیگر حلوا برداشت و از خانه بیرون آمد. دنبالش دویدم. نمیدانم چرا وقتی مردم یادم نمیآید سیروس از کنارم رد شده باشد. هرچه حساب میکردم سیروس اگر از طبقه اول تا طبقه سوم آمده، پس چرا ندیدیمش! از پلهها پایین رفت و در خانهاش باز بود. وارد خانه شدیم. مهزاد لبه کابینت آشپزخانه نشسته بود. از آنهایی است که فکر میکند اگر به جای صندلی روی میز و کابینت و توی کمد بنشیند و سیگار بکشد همه میفهمند پدرش ولشان کرده و روحش زخمی است. سیروس جا نخورد چون توی این آپارتمان در واحدها همیشه باز است و ممکن است مهزاد را روی کابینت سیروس، سیروس را توی آشپزخانه ما و سینا را توی توالت خانه شیده ببینیم. مهزاد سیگارش را روی کابینت له کرد و سیروس نگاهش کرد و گفت:«16 سالت بود دیگه؟» مهزاد از روی کابینت پایین پرید و گفت:«بیست. تو توی خونه نیکی چیکار میکردی؟» سیروس سرجایش ایستاد و گفت:« ای بابا! غذا داشت میسوخت» صدای پاهای سینا آمد. در خانه را باز کرد. همچنان کمربندش را داشت میبست که گفت:«آقا اینا شام نمونن» مهزاد گفت:«این تو خونه شما چیکار میکرده؟» سیروس روی صندلی نشست و گفت:«دقت کردید نیکی یه چشمش کوچیکتر بود؟» صدای
پاشنههای کفش روی پلهها آمد.مهزاد ته سیگارش را شوت کرد گوشه خانه و
سیروس از جایش بلند شد که شیده در را باز کرد. صورتش خیس اشک بود. با روسریاش دماغش را گرفت و گفت:«خدا رحمتش کنه. همه رفتن. بریم بستنی بخوریم بشوره ببره؟»
ادامه دارد…
منبع: کانال تلگرام آپارتمان شماره 25 - مونا زارع طنزنویس
کلمات کلیدی: آپارتمان شماره 25 ، قصه ها ، قسمت سوم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه همشهری ، روزنامه شهروند ، داستان طنز ، خبر مرگ ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، روح شیشهای