فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آپارتمان شماره 25 -«قسمت دهم»

آپارتمان شماره 25 -«قسمت دهم»

ویرایش: 1395/5/9
نویسنده: chaampol


لبه پشت‌بام نشسته‌ام. قبل از مرگم از ارتفاع می‌ترسیدم، اما وقتی می‌میری معمولا جنس ترسیدن عوض می‌شود؛ مثلا ما مرده‌ها از صدای شلنگ پرفشار خیلی می‌ترسیم یا حتی خیار. از وقتی مرده‌ام هربار خیار می‌بینم زانوهایم می‌لرزد و زبانم بند می‌آید. مانده‌ام چطور این گودزیلای وحشتناک را با عنوان سالاد شیرازی با یک چیز وحشتناک‌تر به نام پیاز می‌خوردم. از بالا، پایین را نگاه می‌کنم. سینا زیر ماشینش خوابیده و پاهایش بیرون است. شیده هم درِ خانه‌اش را سه‌قفله کرده تا سیروس بی‌خیال شود و از راه‌پله‌ها برود. من هم یکی، دو ساعتی کنار سیروس منتظر ایستادم تا از خانه بیرون بیاید اما حوصله سیروس سر رفت. دنبالش آمدم پشت بام. حالا هم دارد موبایلش را با طناب آویزان می‌کند پایین و یکی، دو ساعتی است تابش می‌دهد تا از پنجره بیفتد توی اتاق خواب شیده. داشتم فکر می‌کردم اگر الان سیروس هم پرت می‌شد پایین بد نبود و حداقل من از تنهایی درمی‌آمدم که مهزاد سرش را از پنجره خانه‌شان بیرون آورد و بالا را نگاه کرد و گفت: «سیروس یه توضیح مختصر میدی دقیقا چه برنامه‌ای داری؟» سیروس کمی دولا شد و گفت: «برو اونور، دوربین هواییه.» طنابش را یک دور دیگر تاب داد تا نشانه بگیرد توی پنجره شیده که موبایلش پرت شد روی سقف ماشین سینا. مهزاد سوت زد و پنجره را بست. سیروس کوباند توی سرش و از پله‌ها پایین دوید. نمی‌دانم چه اصراری داشت که سر از کارهای بی‌آخر و عاقبت شیده دربیاورد. دنبالش رفتم. پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌رفت و توی سرش می‌زد که سینا با گوشی خُرد شده در دستش روبه‌روی سیروس سبز شد. سیروس رو پله‌ها نشست و گوشی‌اش را نگاه کرد. بغض کرده بود. سینا با دست‌های سیاهش صورتش را خاراند و گفت: «نیکی همین‌جا مرد.» سیروس صورتش را مالید به گوشی شکسته‌اش و گفت: «آره یادمه.» شیده در خانه‌اش را باز کرد و بی‌مقدمه با حرکات اسلوموشن از خانه بیرون دوید و خودش را انداخت روی زمین و گفت: «منم این‌طوری افتادم روش.» سیروس اشکش را پاک کرد و گفت: «الان دارید بازسازی می‌کنید؟» شیده همان‌طور که روی زمین بود گفت: «نه می‌خوایم پیدا کنیم تو اون‌موقع کجا بودی؟» سیروس از جایش بلند شد و گفت: «جمع کنید بابا گیر دادید.» نیم‌نگاهی به شیده انداخت که روی جسد فرضی من ولو شده و چند قدم جلو رفت و پرید توی خانه شیده و در را قفل کرد. شیده جیغ طولانی زد و از جایش پرید و به در خانه‌اش لگد زد. سینا این‌جور موقع‌ها هیچ واکنشی ندارد. معمولا دهانش به اندازه یک آلو باز می‌ماند و به یک نقطه‌ای که هیچ ربطی به واقعه ندارد خیره می‌ماند. زمان‌هایی هم که دروغ می‌گوید و خیانت می‌کند و حسودی‌اش می‌شود و تنش عرق‌سوز می‌شود هم باز همین حالت را پیدا می‌کند و همین یکدستی‌اش تشخیصم را بین این‌که در زندگی به من خیانت می‌کرده یا کشاله‌های رانش عرق‌سوز می‌شده همیشه سخت ‌کرده. شیده لگد می‌زد به در خانه‌اش و سیروس را تهدید می‌کرد اگر به وسایلش دست بزند، زنگ می‌زند پلیس. صدای سیروس هم از پشت در می‌آمد که می‌گفت: «زنگ بزن، من راضی‌ام.» شیده به طرف سینا برگشت و گفت: «پیچ‌گوشتی داری؟» سینا هنوز به نرده راهرو خیره بود. شیده بدون معطلی از پله‌ها بالا دوید و من نگاهی به قیافه قفل‌شده سینا کردم و از در خانه شیده رد شدم و دنبال سیروس گشتم. سر و صدای مهزاد نمی‌آمد. حدس می‌زدم سیروس کله‌اش را کرده توی کمد شیده و وسایلش را ریخته بیرون. اما کسی توی اتاق نبود. اتاق مهزاد را نگاه کردم. به سقف طناب بسته بود و از پاهایش خودش را آویزان کرده بود و درحالی‌که زبانش بیرون بود داشت از خودش عکس می‌گرفت. صدای فندک گاز آمد. به طرف آشپزخانه رفتم و قبل از ورود گارد گرفتم تا خیاری آن دور و اطراف نباشد. سیروس جلوی گاز ایستاده بود و داشت چایی دم می‌کرد. گاهی اوقات وقتی کارهایش را می‌بینم با خودم می‌گویم حتما خیلی سخت است که از میان آن همه دمبه و چربی، خون راه خودش را پیدا کند به مغزش برسد اما دیگر بحث از این شوخی‌ها گذشته بود. سیروس شکل کاملی از دنیابریدگی بود. فقط می‌خواهد آدم‌ها را به خودش مشکوک کند چون آخرین دختری که رهایش کرد به او گفته بود جذاب‌ها مرموزند و تو از پوست کف پای نوزاد شفاف‌تری و دل آدم را هم می‌زنی. سیروس برای خودش چای ریخت و به عکس‌های چسبانده شده روی یخچال نگاه کرد و یکی، دوتایشان را جابه‌جا کرد که درِ خانه زده شد. سیروس چایش را هورت کشید و خندید و گفت: «مامانت سکته کرد، می‌گم اینا این‌قدر مدیتیشن می‌کنن از دیوار نمیتونن رد شن؟» در دوباره زده شد و سیروس درحالی‌که داشت شلوارش را بالا می‌کشید و چایش در دستش بود به طرف در رفت و بازش کرد. شیده نبود. مرد لاغراندامی با پالتوی بلند خاکستری و شلوار پارچه‌ای و عینک گردش پشت در ایستاده بود. کسی که چند سالی بود ندیده بودمش. فرهاد به سیروس نگاه کرد و گفت: «
همیشه تپل دوست داشت.»


منبع: کانال تلگرام آپارتمان شماره 25 - مونا زارع طنزنویس
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره آپارتمان شماره 25 -«قسمت دهم» نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: آپارتمان شماره 25 ، قصه ها ، قسمت دهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه همشهری ، روزنامه شهروند ، داستان طنز ، نامه به دخترم ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ